دانلود کتاب شالوده عشق از ZK با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…! با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خون هایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم. مردمک چشمانم بالاتر میاد… تَنِ ظریف یک دختر را میبینم. یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که بهخاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادیاش شده و پوست روشنش زیر هالوژن های لوکس حمام از همیشه رنگ پریدهتر به نظر میآید…
برخلاف تصورم که حس میکردم نیمه شب شده هنوز ساعت هشت بود. دوباره صدا آمد. از فکر این که شاید گندم نگران حالم شده سریع در را باز کردم. -شمیم خانوم به دادم برسید. امیرخان بیچارم میکنه! پر از هول و ولا بود و مدام درجا میزد. -خب چی شده بگو! -امیرخان گفته بود امشب هیچ بینظمی نمیخوام برای همین سگشونو بردم بالا پشت بوم که یه وقت مشکلی ایجاد نکنه دیدید که چقدر وحشیه اما نگو بندِ قلادش شله! -خب؟! -فرار کرد! -چی؟ -لبهی دیوار وایساده هر
لحظه ممکنه بیفته پایین جرات نکردم نزدیکش شم. -آقا نجمی چرا حواستو جمع نکردی آخه؟ -دستم به دامنت شمیم خانوم کمکم کن. دیگر لباس های مخملی و خانگی ام هیچ اهمیتی نداشت. سریع دمپایی های خرسی ام را پوشیده و با آقا نجمی به طرف در پشتی دویدیم مسیر باریکی که خوشبختانه مهمان ها دیدی به آن نداشتند. تنها موضوع در ذهنم این بود که نباید هیچ بلایی سر آندره بیاید… او مورد علاقه ترین سگ امیرخان بود. تند پلهها را بالا رفتم. آخرین پله و سپس
دیدن یک تصویر فوق العاده.. همه جا پر از بادکنک های صورتی رنگ و ریسمان های لوکس نقره ای بود. رویایی و عروسکی! شوکه برگشتم: آقا نجمی؟! شرمنده نگاهم کرد و بعد از گفتن: معذرت میخوام خانوم. در آهنی پشت بام را محکم بست از داخل قفل کرد. -چیکار می کنید؟ آقا نجمی لطفاً من فقط میخواستم به شما کمک کنم. -اگه تا صبحم به اون در بکوبی کسی نیست که برات باز کنه. البته که صدا صدای امیرخان بود. جز امیر خان چه کسی توانایی انجام این کارهای عجیب را داشت …