دانلود کتاب در حصار خاموشی از nadiya96sadeghi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این قصه زمانی فراز و فرودها رو در زندگیش رقم میزنه که برای اولین بار پا به دنیای بیرون میذاره؛ دنیایی که اون رو یه شبه از عرش به فرش میرسونه و دختریکه تا به حال لای پر قو زندگی میکرد، حالا باید طعم فقر و نداری رو بچشه؛ اما این دوران خاطراتی برای اون میسازه، خاطراتی از جنس عشق و سختی که صبر بهترین راه برای کنار اومدن با این برهه از زندگیشه…
به ساعت طلایی رنگ روی عسلی، همدم وقت هایی که برای کنکور درس می خوندم، نگاهی انداختم الان دیگه باید اومده باشه. همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم، صدای بابام که داشت من رو صدا میزد به گوشم رسید. سریع به سمت تختم دویدم و روی اون دراز کشیدم. پتو رو روی سرم کشیدم. در به صدا دراومد و پشت سرش صدای آرامش بخش بابام تو اتاق پخش شد. -رهای، رهای بابا نمیخوای با بابات حرف بزنی؟ به احترام بابا بلند شدم و رو تخت نشستم.
اومد کنارم نشست و گفت: -شنیدم ناهارت رو نخوردی؛ فکر میکنی با نخوردن مشکلی حل میشه؟ به صورت مهربونش نگاهی انداختم و گفتم: – آخه بابا. -مامانت خیلی بهت وابسته ست. لازمه حتما بری اصفهان؟ چرا همینجا درس نمیخونی؟ قول میدم بهترین شرایط رو برات مهیا کنم. با کلافگی گفتم: – بابا من تمام این مدت رو درس خوندم به امید اینکه به اونچه دلم میخواد برسم. تمام خواهش رو تو چشمام ریختم و به چشمایی مهربونش خیره شدم. – خواهش میکنم بابا!
با مامان صحبت کن. قول میدم هر هفته بیام بهشون سر بزنم. قول میدم بابا قول قول! مواظب خودمم هستم خواهش میکنم! شما که میدونید من چقدر به شهرهای قدیمی و معماری های قدیم علاقه دارم. این آرزوی منه. خواهش میکنم بابا تو برآورده شدنش کمکم کن. در تمام مدتی که داشتم حرف میزدم، بابام درحالی که دستش رو روی ریش منظم و تمیزش می کشید، با آرامش به حرفام گوش می داد. دستاش رو روی پاهاش گذاشت و از جاش بلند شد. درحالی که به سمت در میرفت گفت…