دانلود کتاب حوالی کوچه خورشید از نصیبه رمضانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریماه دستی به قلم دارد و تصمیم میگیرد به صورت ناشناس قصهی زندگی آدمهایی که با آنها زندگی میکند را بنویسد. این تصمیم را وقتی گرفت که معمای بزرگی در ذهنش با دیدن یک مهمان ناشناس در خانهی مامان طوبی نقش بست. شروع به نوشتن که میکند میانههای داستان قصهاش مورد توجه یکی از همکارهای خودش قرار میگیرد و باعث میشود قصه عضو ثابت در ستون یک مجلهی هفتگی قرار بگیرد. همه چیز خوب پیش میرفت و پریماه راضی از بازخورد قصهاش در همان فضای ناشناسی که داشت بود، یک پیام دریافت میکند …
آن روز که برای اولینبار الیاس را دیدم نه سال بیشتر نداشت یادم میآید نفس نفس میزد و مدام پشت سرش را نگاه می کرد. من و خورشید از شب پیش در اتاق ته خانه باغ و کنار انبار فرشها بودیم -داری گریه میکنی؟ دوباره رو به خورشید که از دیشب خواب و بیدار بود بغضم را پس زدم همه اش هفت سال داشتم و کلاس اول بودم. _بیدار نمیشه… تنهایی میترسم. آن روز الیاس با همان تیشرت یقه گشاد و کش آمده تا سینهاش نزدیکترم که آمد، عقب کشیدم. دیدو گفت: نترس … من اینجام الیاس آن روز همچنان از شدت دویدن نفس
نفس میزد، حتی دیده بود فقط با بغض باشه گفتم. مهربان تر شده بود. -بیا اینو بخور اگه از دستشون سالم بمونم… بازم خوراکی میاد. ان روز بعد این حرف مشت پر از توت های سفیدی که چلیده بودند و کثیف، سمتم گرفت. -نمیخورم… ميكروبيه.. باز ترسیده، وقتی داشت پشت سرش نگاه میکرد دستم را کشید و گمانم مهربانیاش تمام شد. -بیا ببینم گشنت نیست؟ داشتی میمردی! با اینکه دلم ضعف میرفت با اکراه به کف دستم که پر توتهای بهم چسبیده و له شده بود، نگاه کردم. _شستی؟ _بخور… منم دو از اینا میخورم… شاید یه
کم شکمت قورقور كنه سالمم. نگاهم به شکمش بود که الیاس آن روز و در خانه باغ گفت: دیدی من بهت از اینا دادم تو هم درعوض کسی اومد نگو منو دیدی؟ مات حرف و درخواستش شاهد بودم به سرعت داخل اتاقی که خورشید خواب بود شد ترسیده یاد حرف خورشید افتادم که همیشه و مدام تاکید داشت با کسی حرف نزنم… یا جایی نروم. آمدم به الیاس و درخواستش اعتراض کنم صدای مردی جوان به گوشم رسید. آن روز جهان را برای اولین بار و در خانه باغ دیدمش که از پشت درختهای بلند و پر شاخ و برگ نزدیک ما میآمد …