دانلود کتاب جوزا (دو جلد) از میم بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یک جور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار میکوبید! …
کم کم داشت کفری ام میکرد، همان چیزی که میخواست. سوءاستفاده گر بد ذات قصد کرده بود اعصاب و روانم را به هم بریزد که موقع شام و سر میز تا جایی که میشد صندلی اش را چسبانده بود به صندلی من و زانو به زانویم نشسته بود!… میان جمع و جلوی چشم همه دست انداخت دورم و کمی پیشم کشید تا نزدیک ترش بشوم! سوزش را توی پهلویم حس کردم! لعنت خدا به ذات کثیفش! تمام کارهایش عمدی بود میدانست به خاطر این که تتویم لو نرود مجبورم نرمش نشان بدهم. به همین هم بسنده نکرد و رو به الهه گفت: آبجی
میشه غذای من و خورشید جون رو توی یه ظرف بکشی؟!… با چشمان گرد نگاهش کردم، نه فقط من که همه حتی خواهر خودش هم بر و بر نگاهش کرد!… الهه نگاه چپی برایش آمد و با سر رشید را نشان داد که جلوی او حداقل مراعات اما فرزین سری تکان داد و لب زد برایش: “خب نامزدیم ها” بعد برگشت سمت من و با نیش باز نگاهم کرد. چقدر گرسنه بودم و چقدر دلم ضعف میرفت برای مانی پلوهای مامان. از وقتی الهه به این خانه آمده بود او مسئول پخت غذا بود، اما پنج شنبه جمعه های هر ماه که من به خانه برمیگشتم خود مامان
یک وعده به خاطر من مانی پلو درست میکرد! فرزین عزمش را جزم کرده بود تا مانی پلوی مامان را کوفتم کند همانطور که من دیدار با سمانه را کوفتش کرده بودم!… الهه ناراضی توی بشقاب پلوخوری بزرگی دو کفگیر بیشتر پلو ریخت و با تردید و دودلی گرفت سمت ما من که نزدیکتر بودم از دستش گرفتم شنیدم که آهسته و پنهانی از دیگران بهم گفت: “زشته توی جمع نکنید از این لوس بازیها!” حرارت را زیر پوست صورتم حس میکردم! الان همه گل انداختن گونه هایم را می گذارند پای شرم دخترانه، نه خشمی که توی خونم قل قل میزد …