دانلود کتاب جنون آغوشت از نگار_ب با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته میشه و بزرگ میشه و نقشههایی میکشه که به رسوایی میرسه… و برای حاج حمید یک جنون میشه…
سوار تاکسی شده بودم و مقصدم مطب مهراب عرفانی بود. روانشناس سرشناسی بود، هم من هم دریا نیاز داشتیم از نظر روحی حالمون خوب باشه تا بتونیم با روحیه بهتر با بیماری دریا مقابله کنیم. نگاهم به خیابون های شلوغ و مغازه ها بود ولی فکرم به سمت خونه ای جهنمی بود که دیشب ازش بیرون اومدم از وقتی از خونه عمه بزرگ اومده بودم، فشار عصبی زیادی بهم وارد شده بود و مدام حرف های تحقیر آمیزش تو سرم تکرار میشد و
اعصابم رو بهم می ریخت. از اینکه نمیتونستم پول همهی عمل ها و داروهای دریا رو بدم داشتم دیوونه میشدم با یکی از متخصص های سرطان خون صحبت کرده بودم از فردا تحت معاینه قرار می گرفت و تو بیمارستان بستری میشد. تو بیمارستانی که کار می کردم و خب این خیلی خوب بود می تونستم بیشتر حواسم رو به دریا جمع کنم و تو بخش سرطان بیشتر فعالیت کنم. با رسیدن به مطب کرایه ی راننده رو دادم و پیاده شدم به سر درش نگاه کردم
اسم مهراب عرفانی بزرگ نوشته شده بود، نفسی عمیق کشیدم و کیفم رو روی دوشم گذاشتم. با قدم های بلند وارد مطب شدم به سمت منشی رفتم و گفتم: سلام ببخشید آقای دکتر هستن؟نگاهش رو به من دوخت و گفت: سلام، وقت قبلی داشتید؟ _بله، دیروز زنگ زدم. +نامتون؟ _دلارام مهرابی. تو کامپیوترش سرچی زد و کمی بعد گفت: «بله، نفر بعدی برید تو.» -ممنون. روی صندلی انتظاری که کنار پنجره بود نشستم. گوشیم رو برداشتم و به دریا زنگ زدم…