دانلود کتاب برج کبوتر از فریبا حاتمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترنج خاتون همراه مادر و برادرش در خانه ای اعیانی در اصفهان زندگی می کنند. با ورود ناخواسته جهانگردی خارجی به اندرونی در غیاب مادر و برادرش، اتفاقاتی دور از ذهن برایشان می افتد که…
پاهایم میلی به رفتن نداشت. از غلطی که کرده بودم، سخت پشیمان شده بودم. به زور از پله های ایوان بالا رفتم. کمی این پا و آن پا کردم و دست آخر در نیمه باز را چهار طاق باز کردم. همان جا در چهارچوب در ایستادم و جلوتر نرفتم. از همان جا هم می توانستم ترنج خاتون را به خوبی ببینم. فقط به قدر چند قدم بین مان فاصله بود. بی صدا کنجی نشسته بود و دیوار کاه گلی روبه رویش را نگاه می کرد.
چادر سیاهش دورتادورش روی زمین، پهن بود. به نظر برایش مهم نمی آمد که چادر از سرش افتاده است یا چارقدش کج و کوله دور تا دور صورتش را قاب کرده و روبندهاش ولنگ وباز از پشت سر، آویزان است. از همان اولی که سر کوچه مان دیده بودمش روبنده اش را بالا زده بود. بی محابا! بدون خجالت! انگار می خواست با نشان دادن صورتش، بدون معطلی برود سر اصل مطلب! کمکم کن! فقط همین را گفته بود.
نه التماسی در صدایش بود، نه خواهش و تمنایی! حرفش بیشتر به دستور دادن می ماند تا چیزی دیگر. مثل امر کردن، امر کردن یک نفر آدم بالادست به پایین دستی اش! نگاهش کردم و برای نوبت هزارم از خودم پرسیدم: «حقیقت این خود ترنج خاتون است؟!» شبیه ترنج خاتونی که می شناختم، نبود. از وقتی به خاطر دارم، دختر لاغر و ظریفی بود، البته نه به لاغری و باریکی کسی که الان می دیدم….