دانلود کتاب با خیالت میرقصم از لیلا حمید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فروز خم شد و شیرینی ژلهداری برداشت و آرام تشکر کرد. بهروز جایی برای حرف بیشتر نگذاشته بود. شادی و هیجانش پر کشیده بود. چه فکر باطلی که بهروز از شادیاش خوشحال میشود! شک نداشت که بهروز تحت القائات مادرش، احترامخانم انتظار داشت تا او… فکرش را از بهروز به سمت مادر خودش پیچاند. اگر مادرش زنده بود حتما عمق شادیاش را درک میکرد و خوشحالیاش را مضاعف!
در آموزشگاه را باز کرد و پا به خیابان گذاشت. احساس سبکی داشت. انگار بار ی از روی دوشش برداشته شده بود. حالا دغدغه هایش تمام شده بود. در دلش از خوشحالی و هیجان کیلوکیلو قند آب میشد. دلش می خواست در خیابان چرخ بزند و بخندد. دلش می خواست به روی همه ی مردم لبخند هدیه دهد و شادی خیرات کند. داغی آفتاب به صورتش خورد. دستش را روی پیشانی گذاشت.
سایه بان درست کرد تا نور چشم هایش را آزار ندهد. رو به دوستش آزاده گفت: _تابستون داره تموم میشه، هوا خیال نداره یه کم کوتاه بیاد. همچین حرارت میزنه انگار اردوی آماده سازی واسه جهنمه! آزاده با حرکت سر تأیید کرد: _امسال تابستون خیلی گرمی داشتیم. همیشه این موقع سال هوا یه کم خنک میشد. هنوز می طلبه مانتو نخی گشاد بپوشیم بدون هیچی زیرش! رو به آزاده ابرویی بالا انداخت.
و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: _بدون هیچی؟ چه کیفی بکنه علی! آزاده خندید و زیپ کیفش را باز کرد: _منحرف!.. منظورم هیچی هیچی نبود. اونو که تو جهنمم باید پوشید. لباس بدون اون جلوه ش رو از دست میده… چندشم میشه از این پیر زنایی که لباس شخصی نمی پوشن! خندید و همانطور که آماده بود تا در ماشین باز شود و سوار شود گفت: _موافقم… آزاده در کیفش، سوئیچ ماشین را جستجو کرد و گفت…