دانلود رمان اترس از صبا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرزاد: بی حوصله لقمه هام و میجویدم و قورت میدادم و توجه ای به نگاه های خصمانه ی بابا و مامان نمیکنم، خوب چه کنم که در این خواستگاری هم مرا رد کرده اند مگر تقصیر من است که اینگونه هستم، اصلا مگر 20سالگی سن ازدواج است.
بابا از سفره برمی خیزد و ما هم برای احترام به او از جایمان بلند میشویم، به سمت اتاقش میرود و بعد از چند دقیقه با ساکی کوچک باز میگردد و جلوی پایم میندازد و میگوید: وسایلت و جمع کن باید بری. ناباورانه به او خیره میشوم لب میزنم:بابا این چه کاریه؟؟
داری برای یک خواستگاری منو میندازی… نمیگذارد حرفم پایان یاب: اینقدر حرف نزن باید بری تهران ربطی هم به خواستگاریتم نداره، اون قضیه اش جدایه. کمی خیالم راحت تر میشود: چرا باید برم؟؟ بابا همانطور که به سمت در خانه میرود :باید یک بسته ببری…