دانلود کتاب آینه ها فریاد میزنند از زهرا شاهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موهام رو بافتم و زیر روسری پولک دوزی شدم، پنهان کردم. از جا بلند شدم و دامن پر نقش و نگارم رو هم پوشیدم. بر اساس کار هر روزم به سمت انباری کوچک رفتم و بعد از برداشتن سطل بزرگ به سمت درخت پیر و بزرگ کنار ده به راه افتادم تا از اونجا با سروناز و پریچهر به رودخونه ای که از وسط جنگل می گذشت، بریم. جنگلی که تاریکیش مو رو به تن سیخ می کرد و به همین خاطر بهش خوف می گفتیم….
چشم هام رو باز کردم. اینجا رو نمی شناختم و برام جای سوال بود که چرا اطرافم پر از درخته. دستم رو روی سرم که به شدت می سوخت کشیدم و متوجه ی خون خشک شده ی بین موهام شدم. اطراف برام مبهم بود و ارتباط آشنایی داشت؛ انگار من اینجا رو می شناسم. نارنجی آسمون نشون از غروب آفتاب می داد و هنوز چیزی یادم نمی اومد. ناگهان سرم سوتی کشید که باعث شد دست هام رو روی گوش هام بذارم.
یادم اومد؛ پام لیز خورد و افتادم… خواستم بلند بشم؛ اما درد زانو امانم رو برید و باعث شد ناله کنان، سرجام بشینم. شک نداشتم که پام شکسته. حالت تهوع داشتم و معده دردی که حاصل گرسنگی بود، صبرم رو لبریز می کرد؛ درد پام هم… هوا کم کم به سمت تاریکی می رفت و صدای زوزه ی گرگ ها و رقص وحشت انگیز باد و درختان، امضایی می شد روی برگه ی ترس هام. هوا سرد شده بود و
دندون هام رو وادار به حرکت می کرد. از قسمت بالای سرم، بین شاخه و برگ ها، به آسمون دید داشتم که همون هم به لطف ابرهای سیاه، پوشونده شد. چیزی نگذشته بود که قطرات بارون، سمفونی زیباشون رو به کمک خوانندگی بید و ملودی زوزه های گرگ ها به جنگل ترسناک هدیه کرد و باعث انجماد خون توی رگ هام شد. ناچار توی خودم مچاله شدم و دستم رو به عنوان تکیه گاه روی تخته سنگ کنارم گذاشتم….