دانلود رمان یک معجزه ی کوچک از silver bunny با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-نه…نه…وای نه…لعنتی ولش کن!!! ولش کن…کثیفِ چندش ولش کن میگم!!! بکهیون با تمام قدرتی که ریه هاش اجازه میداد داد زد و در همون حال سعی کرد یه لگد به سگ کوچیکی که جلوش بود و با سماجت تمام اصرار داشت بند کیفی رو که از روی شونه های بکهیون چند لحظه پیش افتاده بود تو دهنش فرو ببره بندازه ،اما اون سگ فسقلی به طور احمقانه ای یا خیلی خوش شانس بود یا خیلی باهوش چون به محض نزدیک شدن پای بکهیون جاش رو عوض کرد و رسما جاخالی داد و باعث شد دهن بکهیون چند لحظه از شدت شوک نیمه باز بمونه…
در نتیجه نصف روز به حالتی گذشت که یودا غرق تماشای عکس های مجله ی روی کانتر که شامل یه خروار سگ و حیوون خونگی میشد شده بود و بکهیون انقدر تو
گوشیش انگری بردز و پوکوپانگ بازی کرده بود که داشت عقش میگرفت. نودل فروشی مورد علاقه اش مثل همیشه سر تایم غذاش رو اورد و تازه اون موقع بود که بکهیون یادش اومد دیگه تنها نیست و باید برای سفارش یه غذای دیگه زنگ میزده… اما الان دیگه برای اون کار دیر بود… به کسی که غذا رو اورده بود شرایطش رو توضیح داد
تا از روز بعد هرچی که تو لیستش هست رو دوتا بیارن و بعد ظرف جاجانگمیونی رو که داشت از روش بخار بلند میشد روی میز کوچیک کنارش گذاشت و با دیدن حالت ابلهانه یودا که از دیدن غذا چشم های درشتش هیجان زده شده بود خنده ای کرد. -می تونیم امروز رو دوتایی بخوریم… من بهرحال ظهرها تو مغازه راحت نیستم و کم غذا می خورم… زیر لب توضیح داد و از توی کشو یه ست چاپستیک فلزی که همیشه اضافه داشت رو دراورد و گرفت سمت چانیولی که انقدر تمرکز کرده بود.
انگار گوش هاش کش اومده بودن. چانیول چند بار پلک زد و بعد با احتیاط اول مجله رو سر جاش گذاشت. بعد خیلی با احتیاط تر چاپستیک ها رو از دست بکهیون گرفت و باعث شد بکهیون از این همه دقت باز خنده اش بگیره. اون پسر بیچاره داشت به وضوح سعی می کرد دردسر درست نکنه… خودش چاپستیک های چوبی ای که رستوران فرستاده بود رو دست گرفت و بعد به یودای گیج لبخند زد. -یه کم سخته اما قول میدم زود یاد بگیری… دستای من رو نگاه کن و تکرارش کن…