دانلود رمان نیلوفر آبی نمیمیرد از ویدا منصوری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دو خواهر روستایی بیست و چهارده ساله است که از خانه فرار کرده و قصد رفتن به مشهد مقدس دارند اما در تهران سر از خانه ی محقر یک روحانی در می آورند.پس از گذشت چند سال زندگی در خانه ی روحانی سر از قضایایی در می آورند که مسیر زندگی شان را تغییر می دهد…
تاریکی خوفناکی همه جا سایه انداخته و فضای دلگیر و ترسناک پارک رو ترسناک تر کرده بود. جز نور کم جونی که از تیرک های قدیمی برق کنار جاده نشئت می گرفت، روشنایی دیگه ای وجود نداشت و جر دو تا تاب و یه سرسره قدیمی چیزی تو این پارک پیر و فرسوده دیده نمی شد. با سوز سردی که سردی اش تا اعماق وجودم نفوذ کرد نگاهم رو از چهره پارک گرفتم. زانو هام رو بغل کردم و سرم روی زانو هام گذاشتم. نگاهم به سمت خواهرکم که تو سرسره ی سرد خوابیده بود کشیده شد.
خس خس سینه اش می گفت حال ریه هاش خوب نیست و اخطار می داد که زودتر باید کاری کنم. آهی کشیدم و هم زمان پالتو کهنه و وصله دارم رو از تنم کندم. خم شدم و پالتو رو، روی صورتش انداختم. دوباره به جای قبلی ام برگشتم، زانو هام رو بغل کردم و درون خودم مچاله شدم. حالا سردی و بی رحمی باد تیز زمستان رو بهتر حس می کردم. تو این زمستان سیاه و بی رحم تا کی می شد دووم آورد؟ هر لحظه و هر بار که سر انگشت هام کرخت تر می شد، هر بار که غول سرما بی رحمانه تازیانه ای سرد به تن خسته ام می زد.
هر بار که نگاهم به سمت آنا می رفت بیشتر و بیشتر پی به بی کسی ام می بردم و ناخواسته ذهنم به چند روز گذشته پر می کشید: اون روز، اون مرد و فرزانه خونه نبودند. رفته بودن شهر کوچک مجاور روستا تا بذر بخرند. تصمیم رو گرفته بودم ولی، یه کم دلهره داشتم؛ فقط یه کم. مدت ها بود که به فرار می کردم. مدت ها بود که برای این کار برنامه ریزی می کردم. بلند شدم و به سمت خواهر کوچکم که گوشه ای کز کرده بود رفتم. کنارش زانو زدم و بغلش کردم. زمزمه کردم: بلند شو آنا جان، بلند شو خواهرم باید بریم…