دانلود رمان صیغه خان از آیدا-ب با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد یک دختر 15 ساله به اسم شاناز که اتفاقی غیر ورنا پسر عیاش خان روستاشون می اوفته و با بیرحمی بهش دست درازی می کنه و ولش می کنه و میره بعد از چند وقت که خانواده ورنا متوجه میشن پای ماکان پسر دومشونو وسط می کشن تا شاناز و عقد کنه که…
بالاخره هفده ساله شدم. باورم نمی شد توی شونزده سالگیم اینقدر سختی کشیدم؛ اینقدر اتفاقات بزرگ و کوچیک برام افتاده. روی صندلی پیانو نشستم و آروم مشغول نواختن شدم. به لطف ماکان تا حدودی می تونستم نُت ها رو بخونم و آهنگ بزنم. غرق پیانو زدن بودم که با صدای شکستن چیزی، وحشت زده از جام پریدم. با قدم های نه چندان تند، به طرف آشپرخونه رفتم که صدا ازش میومد. با دیدن خاله حوریا که روی زمین افتاده بود، جیغی از فرط ترس کشیدم و آقا رحمت رو صدا زدم.
کنارش زانو دستم و دست سردش رو توی دستم گرفتم و تکونی بهش دادم. رنگ صورتش به شدت پریده بود و لب هاش انگار که کبود شده بودن. با وجود دردی که زیر دلم احساس می کردم، سعی کردم از جا بلندش کنم. آقا رحمت با دیدن خاله حوریا، دو دستی توی سرش کوبید! خواست وارد آشپزخونه بشه، سریعا با صدایی بلند گفتم:
-مراقب شیشه ها باشید. این بار با احتیاط وارد شد. هول کرده بودم و انگار که هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. آقا رحمت که تمام بدنش بیش از قبل می لرزید گفت: -یا خدا، چیکار کنم حالا؟ حوریا؟
رو بهش کردم: -باید ببریدش بیمارستان. سرش رو تکون داد و به سختی خاله حوریا رو روی دوشش گذاشت و از جاش بلند شد. جلوتر رفتم و در رو براشون باز کردم. رو به آقا رحمت گفتم: -صبر کنید منم الان میام. صورتش قرمز بود و شُرشُر عرق می ریخت. نفس نفس زنان پاسخ داد: -نه دخترم شما بمون خونه آقا ماکان الانا دیگه میاد. ببینه نیستید نگران میشه. دهن باز کردم تا اعتراض کنم اما مهلت نداد و از خونه بیرون رفت. دستم رو روی قلبم گذاشتم که محکم به قفسه ی سینه ام می کوبید…