دانلود رمان سلطان از میم_صحرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس که به همراه پدرش در عمارت بزرگ پاشا خدمت کار بود، بامرگ پدرش همه چیز تو زندگیش تغییر می کنه، پاشا ازش می خواد که زن دوم پسرش مهران بشه، واون چاره ای نداره جزقبول این شرط ولی همسر اول مهران نفس رو متقاعد می کنه که ازعمارت فرارکنه…
یقه ی کتم رو مرتب کردم نگاهی تو آینه به خودم انداختم، به نظر همه چیزمرتب می اومدش، دست دراز کردم سمت ادکلن همیشه گیم، یه ذره به مچ دستم و زیر گلوم زدم. و شیشه ی ادکلن رو سرجاش گذاشتم. نگاهم رو از آینه برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق نفس قدم برداشتم می دونستم که سونیا هم همراهش تو اتاقه. دستم رو روی دستگیره مشت کردم.
با یک حرکت به سمت پایین فشارش دادم. در رو که باز کردم اولین کسی رو که دیدم سونیا بود، جلوی آینه ایستاده بود و مشغول زدن رژ لب به روی لبش بود که با باز شدن در به سمتم چرخید، چشم چرخوندم، دور اتاق، نفس نبودش. مشکوک به سونیا نگاه کردم و آروم گفتم: _نفس کوش؟ لبخند مرموز ی به روم زد و با انگشت به بغل دستم اشاره کرد، متعجب ابرو هام رو به چشمم نزدیک کردم و یک قدم به داخل اتاق برداشتم.
روی یک پاشنه به عقب چرخیدم و به کنار در نگاه کردم. کنار در خودش رو به دیوار چسبونده بود که با دیدنم لبخند شیرینی زد و نگاه مضطربش رو به چشم هام دوخت و با صدای لرزونی که معلوم بود هول شده گفت: _س…سلام. بادیدنش تو اون لباس که خیلی زیبا به تنش نشسته بود و موهای فرو بلندش که اطرافش ریخته بود و آرایش ملایمش هوش از سرم بردش. محو تماشاش بودم واون ملتمسانه نگاهم می کرد….