دانلود رمان زندگی و سکوت از مریم اباذری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ی زندگیِ سارا، برخلاف قصه های دیگر، نه از یک روز سرد و پاییزی شروع شد و نه در کنار ساحل، زیر نورِ ماه و مهتاب به پایان رسید! سارا، دختری سرگشته در هجوم اتفاقاتی، که سرنوشت برایش رقم زد… همه چیز از آن شبی شروع شد که قرار بود سارا، پا در خانه ی امیدش بگذارد و زندگیِ رویاییش را با بهرام آغاز کند؛ غافل از آن که سرنوشت چیز دیگری برایش مقدر کرده بود…
روزها و شب ها پشت سر هم می گذشت و هر روز شرایط و جو برای سارا سخت تر و سخت تر می شد. نزدیک ده ماه از فوت بهرام می گذشت و کم کم داشت همه چیز به دست فراموشی سپرده می شد. ولی سارا نگران تر از همیشه بود. هوا کم کم رو به سردی می رفت. سارا در پارک نزدیک خانه شان در حال قدم زدن بود و غرق در فکر و خیالات بود. با این که لباس گرم نپوشیده بود، ولی انگار اصلا متوجه ی باد سردی که شروع به وزیدن کرده بود نمی شد. صدای زنگ گوشی سارا را از رویا به بیرون کشاند.
_ سلام _ سلام شهاب خوبی؟ چقد خوب شد زنگ زدی. _ چرا؟ بازم فکر و خیال؟! _ آره، خسته شدم _ کجایی؟ _ بیرون. -بیرون چیکار می کنی؟ -دارم قدم می زنم _ تنها؟ _ آره، حوصله ام سر رفت از خونه زدم بیرون _ از این به بعد حوصله ات سر رفت به من بگو با هم بریم بیرون _ خب تو مطبی _ مهم نیست، منتظر میمونی من کارم تموم شه _ وا… باز چه فازیه گرفتی؟!!! خب تو نبودی تنها رفتم _ انقد با من کل کل نکن، بیا مطب یه ساعت دیگه کارم تموم میشه. _ باشه الان میام _ آژانس بگیر
_ باشه چشم… حساسیت های شهاب زیاد بود. از نظر سارا خیلی بهش گیر می داد و نمی گذاشت خودش برای هیچ کاری تصمیم بگیرد و این موضوع باعث نگران و اضطراب سارا می شد… به درب مطب که رسید، شهاب بیرون از مطب در ماشینش منتظر سارا نشسته بود و اخم کرده بود. با خودش گفت باز چه اتفاق افتاده که شهاب ناراحت نشسته است! _ چی شده باز تو قیافه ای؟! _ سوار شو سارا با این که دلهره داشت ولی خودش را خونسرد نشان داد و سوار شد. ولی به محض این که سوار شد…