دانلود رمان دست هایت را به من بده از سلاله مرادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به نام هستی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته خانواده طردش کردن و اون حالا با کمک پسرعموش یه کافه رو می گردونه و سعی داره گذشته رو فراموش کنه…
تو ذهنم تک تک اتاق ها رو مرور کردم اتاق عزیز با اون کتاب خونه کوچیک پشتش که بیشترش کتاب دعا بود. اتاقی که پر از گلدونای بزرگ کریستالی و گل های تازه بود. صندلی ننویی که کنارش همیشه یه سبد پر از گوله کاموا بود و دیوارش که عکسهای کل فامیل قاب شده بود تخت چوبی بزرگ کنار پنجره، میز توالت چوبیش با آینه ای که برای زمان عقد عزیز بود دو سه مدل عطر و کرم مرطوب کننده و یه سُرمه. اتاق عزیز پر از حس خوب بود. اتاق های طبقه بالا که واسه جشن ها و مهمونی بود.
عیدها عملا به طبقه بالا منتقل می شدیم با عزیز تو یه اتاق مشترک می خوابیدم تا صبح رو یه بالشت نفسم به نفسش بود موهای کوتاه خاکستریشو توی تور می کرد پیراهن خواب آبی آسمونیه گلداری می پوشید موهای منو می بافت و بعد از اینکه کمی کتاب می خوند چراغ خوابو خاموش می کرد تو تاریکی از مهمونای اون روز حرف می زدیم. اگه چیزی خلاف میلش می گفتم با همون لحن مهربونش می گفت: غیبت نداشتیما بخواب… اتاق کناری. یه جورایی اتاق هفت سین بود سفره بزرگی پهن می کرد.
آجیل و شیرینی رو هم اونجا می ذاشت بیشتر از بیست تا تخم مرغ رنگ می کردیم هفته اول تموم نشده نوه ها تخم مرغای آبپزیو که با پوست پیاز یا چغندر رنگ کرده بود رو خورده بودیم. اتاق آقا جون که عزیز هر هفته پنجشنبه ها ساعتی رو اونجا می گذروند تمیزش می کرد وسایل خوش نویسیش رو مرتب می کرد و الهه ناز رو گوش می داد من زیر زیری از لای در می دیدمش که رو تشکچه مخصوص آقا جون که پشت میز کوتاه خطش بود می نشست و عکسای دوتاییشونو دستمال می کشید…