دانلود رمان بدنام از مریم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرروز دعا میکردم تا شوهرم دوباره عاشقم بشه. بعد از ۱۵ سال با هم بودن اون ازم دور شد و بغل یکی دیگه رفت. همهی چیزی که میخواستم این بود که برگرده پیشم. بعدش جکسون امری ظاهر شد. قرار بود برای ذهنم یه حواسپرتی باشه. یه رابطهی کوتاهمدت در تابستون…
نفس عمیقی کشیدم، پتک رو بالای سرم بردم و به ماشین کوبوندم. به زدن ادامه دادم بدون اینکه بدونم چقدر زمان گذشت. نمی تونستم از زدن آهن پاره ی آشغال روبروم دست بکشم. پتک رو به شیشه ی عقبی کوبوندم و در حالی که عینک روی چشمم بود، شیشه های خرد شده به چشم هام برخورد کردن. نمی تونستم از لای عینک ببینم، ولی به زدن و زدن ادامه دادم. همه ی قدرت بدنیم رو آزاد کردم و روی ماشین خالیش کردم.
شاید چیز زیادی درونم نمونده باشه، ولی قدرت کافی داشتم که عصبانیت درونم رو خالی کنم. جکسون اعالم کرد: «خیلی خب، بسه!» ولی من بس نکردم. به زدن آهن پاره ی درب و داغون ادامه دادم. این دفعه محکم تر گفت: «پرنسس، دیگه بسه.» ولی من گوش نمی دادم. همه ی وجودم یه جوری درد میکرد که نمیدونستم میتونه اینجوری درد بگیره . مثل این بود که روحم به آتیش کشیده شده باشه و میتونست آتیش جاودانه ای باشه.
پتک رو بالای سرم بردم، ولی نتونستم پایین بیارمش. برگشتم و دیدم جکسون سر پتک رو گرفته. دستور دادم: «ول کن.» جواب داد: «نه.» عینک رو از روی چشمم برداشتم و التماسش کردم: «جکسون، ول کن.» «نه.» این دفعه با اشک هایی که از صورتم سرازیر می شدن و قلبی که سریع تر میزد توپیدم: «ولش کن!» با صدای آرومی به حالت زمزمه گفت: «گریس، لطفا.» مستقیم توی چشمهام زل زده بود…