دانلود رمان آرامش ابدی از حنانه_ن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با صدای مادر چشمانم را از آينه روبرويم گرفتم مادر درحالی که شربت پرتقالی که از رنگش طبيعی بودنش مشخص بود در دست داشت داخل اتاق شد _چرا وايستادی؟ بيا بشين ديگه الان دکتر مياد ببینتت. لبخندی به آن همه مهربانی اش زدم و در حالی که کش مویم را به بافت موهایم مي بستم به سمت تختم آمدم و روی آن نشستم. به سمتم آمد و ليوان شربت را به سمتم گرفت….
امشب توی آسمان چه ستاره زیاد بود و من از پنجره اتاقم آن ها را تماشا می کردم چشم از پنجره گرفتم و به تخت خالی بغلم چشم دوختم بالاخره مادر و پدر را با اصرار به خانه فرستاده بودم تا در آنجا استراحت کنند البته استراحت کردن آن ها بهانه ای بود تا من در مورد شیمی درمانی ام فکر کنم. واقعا نمی دانم چه تصمیمی بگیرم اگر شیمی درمانی بکنم و امید الکی به خود و دیگران بدهم و خوب نشوم… شک داشتم آخر یک روز وقتی دکتر داشت با پدر صحبت می کرد.
به او می گفت آرامش وضعیت خوبی ندارد. بیماری از درون او را دارد از پای در می آورد و من از شیمی درمانی… پشیمان شدم… شاید هم به خاطر پدر و مادرم قبول کنم سرم را تکانی دادم و سعی کردم از فکر این بیماری خارج شوم آخر این بیماری اجازه فکر کردن به او را نمی دهد با فکر کردن به او دستم را دراز کردم و گوشی ام را از روی میز کنارم برداشتم و داخل گالری ام شدم و داخل عکسش رفتم ضربان تند قلبم را کاملا حس می کردم اول در اتاق را نگاه کردم تا کسی نیاید من را بیدار ببیند.
آنوقت دکتر اجازه بیدار ماندن را آن هم در ساعت سه شب نمی دهد. اما چکار کنم که قلب من ساعت سه شب و بیماری من را نمی فهمد و همش دلتنگ اویی که یک لحظه هم به من فکر نمی کند می شود. اشک دید چشمانم را تار کرده بود و نمی توانستم خوب چشمانش را ببینم چشمان اویی را که از نظر فامیلی بسیار نزدیک بود و در عین حال از من دور عکس را نزدیک لبان لرزانم آوردم و بوسیدم من از کی اینجوری شده بودم؟ از کی؟… نمي دانم شاید وقتی که خنده هایش را با آن چال گونه اش می ديدم و من محو خنده هایش می شدم…