دانلود رمان پدر خوب از خورشید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت می کنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست، اما از یکنواختی خسته شده. روی پای خودشه، مستقله، عقاید محکمی داره… پای عقایدش می ایسته و دراین راه سعی می کنه تا به خیلی ها بفهمونه یک دختر، یک زن، یک بانو، یک خانم، می تونه تنهایی نجابت و شرافتشو حفظ کنه. باور هاشو به شدت باور داره و کم کم در گذر زمان طعم عشقی ناخوانده رو تجربه می کنه که اصلا منتظرش نیست…
تماس قطع شد… گوشی تو دستم بود… با ديدن پیغامی كه انگار قبل از تماس نازنین هم وجود داشت پیام رو باز كردم. شخصی به اسم: حسینی نوشته بود: طاها جان… تا پس فردا هرجور شده پول كاشف و جور كن… گفته با حكم جلب میاد سراغت… منم به چند جا زنگ زدم… فعلا مزایده ی شركت منتفی شد. دیگه ریش و قیچی دست خودته… یا علی. نفس عمیقی کشیدم…
نایلون ساندویچ ها رو برداشتم و چادرمو جمع وجور كردم… اول به دستشويي رفتم و دست و رومو شستم… لبم هی خورده باد كرده بود. نمی تونستم از طاها دلخور باشم… وارد اسانسور شدم… از اورژانس عبور كردم… و به محوطه رفتم. سوز بهاري صورتم و نوازش كرد. به ارومی به سمت نيمكتی رفتم كه به نظرم از پشت طاها روش نشسته بود… نیمكت رو دور زدم… با ديدن مردي كه از رو به رو هیچ شباهتی به طاها نداشت.
مسیری رو كه اومده بودم رو دنده عقب برگشتم. كمی این سمت و اون سمت رفتم… با ديدن طاها كه به درخت زیر نور تير چراغ برقی كه كنار جدول بود تكیه داده بود و سيگار می کشید جلوش ایستادم و گفتم: سیگاری شدی؟ حتی نگاهمم نكرد… به نقطه ي دوری خیره بود. بهش نگاه كردم وگفتم: نازنین زنگ زده بود… جواب دادم… طاها نگام كرد وگفت: به روح مامان قسم بخور… بگو كه… -بگم خراب نشدم؟؟؟ نه به قران… نه به روح مامان…