دانلود رمان چشمان خمار تو از ChicaFluffy با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری زیبا و دلنشین که پس از یک حادثه تلخ، پدر و مادرش رو از دست میدهد. حالا تنها دلخوشیش، کسی که بینهایت دوستش دارد و باهاش زندگی میکند. اما سرنوشت براش برنامه دیگرای چیده؛ اتفاقی غیرمنتظره، اونو باید میکنه برای مدت طولانی به خونهای صمیترین دوست پدرش مکان کنه. آنجا، در میان غریبههایی که کمکم به آشنا میشوند، با آدمهایی روبهرو میشوند که مسیر زندگیشو عوض میکنند. ماجراهایی از هیجان، راز و گاهی جرقههایی از عشق، در انتظار دختریه که حالا باید خودش، برای خودش بجنگه.
با گفتن این حرف خود آیهانم اخماش تو هم رفت.. دیگه نتونستم تحمل کنم و با بغض گفتم: ولی من نمیتونم آغای مجیدی با اخم گفت: یعنی چی دخترم با بغض ادامه دادم: من عاشق بچه هام آغای مجیدی اگه خدایی نکرده خدایی نکرده بلایی سرش بیاد من دیگه نمیتونم تلمای سابق شم اینا بچن چطوری میتونم همچین ریسک بزرگی رو بکنم با مهربونی که ازش بعید بود گفت: ببین دخترم مرگ و زندگی دست خداست من میدونم تو از پسش برمیای من تلاشتو دیدم میدونم واسه هر کاری تمام سعیتو میکنی حتی اگه به قول خودت خدایی نکرده خدایی نکرده بلایی سرش بیاد دیگه این تقصیر تو نیست چون تو تلاشتو کردی سعی کن با این مسئله کنار بیای خانم راستین صورتمو با دستام پوشوندم و با صدای گرفتهای گفتم: میتونم بچه رو ببینم؟! گفت: آره دخترم طبقه پایینه اتاق ۵۱۵ با بی حالی از جام بلند شدم.
خواستم برم که مجیدی دوباره گفت: آها راستی دخترم اولین جراحیت دو ساعت دیگس سری تکون دادمو به سمت اتاق اون بچه رفتم تقه ای به در زدم با صدای ضعیف یه خانم که گفت: بفرمایید وارد اتاق شدم اون خانم با مهربونی و چشمایی که از گریه زیاد سرخ و متورم شده بود نزدیکم اومد و گفت: شما دکتر دخترم هستید؟! با لبخند گفتم: بله خانم لبخندی غمگینی زد و دستشو جلو آورد و گفت: من سمیه مسعودی هستم منم باهاش دست دادم و گفتم: منم تلما راستین هستم از آشناییتون خوشبختم اونم همینو گفت یه خانم تقریبا ۵۰تا ۵۵سالش بود گفتم: ببخشید شما مادر دختر بچهاید؟! با لبخند گفت: آره دخترم با لبخند گفتم: میتونم دخترتونو ببینم؟! لب پایینشو گاز گرفت و گفت: والا از اون اتاق لباس بیرون نمیاد نمیدونم این بچه سه ساعته داره چیکار میکنه اون تو خندیدم و گفتم: اشکالی نداره صبر میکنیم تا میاد بیرون اونم خندید و گفت باشه.
یه چن دقیقه طول کشید که صداشو شنیدم:مامانی مامانیی بیا ببین چکد قسنگه این لباس با بیرون اومدنش از اتاق دیگه داشت گریم میگرفت وااای خدا چقد قشنگه…موهای طلایی فرفری با پوست سفید و چشمای درشت مشکیش با یه لباس پفی صورتی …با اون چشماش با تعجب بهم زل زد و سریع رفت پشت مادرش قایم شد…خداا جونم به روح مادرم قسم این بچه هنوز خیلی کوچیکه نمیتونه این دردو تحمل کنه این دیگه چ عدالتیه آخه با لبخند مهربونی بهش نزدیک شدم و گفتم: سلاااام خانم شیطون خوبی؟ میگم چقد قشنگ شدییی با این لبااااس شبیه عروسهای پرنسسی شدی با لبخندی ناز که چال گونشو نشون داد گفت: لاس میگی خاله؟! لبخندی زدم و گفتم: معلومه که راس میگم خاله بیا اینجا ببینمت بیا بیا با خنده پرید بغلم گفتم اسمت چیه خوشگل خاانم؟! گفت: اسم من عسله خاله.
خندیدمو گفتم: اسمتم شبیه خودته شیرینو دوست داشتنی خندید و گفت: اسم تو چیه خاله با لبخند گفتم: اسم منم تلماس لبخند شیرینی زد و گفت: اسم شما هم خیلی قسنگه خاله تلما گفتم: قربونت برم من مامانش گفت: عسل مامان بیا پایین خاله خسته میشه گفتم: نه این حرفو نزنید لطفا من راحتم عسل با اون زبون شیرینش گفت: نه دیده خاله جون میام پایین آوردمش پایین و همقدش شدم و گفتم: چند سالته خاله گفت: من دو سالمه خاله جون.. به چشماش نگاه کردم یه بچه دو ساله چطوری میتونست دردشو تحمل کنه… خیلی کوچیکه تازه ریسکشم خیلی بالاس… مامانش گفت: عسلم بیا اینجا مامان باید بخوابی دیگه هنوز صبحه زوده با لبخند نگام کرد و گفت: ببسخید خاله جون ولی باید بلم بخوابم لبخندی بهش زدم و گونشو بوسیدم و گفتم: برو خاله جون آفرین.