
دانلود رمان چیزهای تاریک از آنجلا آگنلو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
انتقام آدم را میبلعد و خیانت روح را میسوزاند. در جهانی که سایهها همیشه در کمیناند و قتل بهای زندهماندن است، رِبِل ویشر در تاریکی قد میکشد؛ زنی که تا زمان رهایی از زندان، نامش در فراموشی گم میشود. مزدور شدن هرگز رویای او نبود، اما خیانت سه مردی که برایش همهچیز بودند، تنها راه ممکن را پیش پایش گذاشت. اکنون که ربل در دنیایی دور از گذشتهاش گرفتار شده، مأمور میشود تا ماریو روسو، رئیس مخوف خانواده جنایتکار روسو را ترور کند. اما زمانی که سرنوشت او را دوباره در مسیر همان سه مرد قرار میدهد—کسانی که زندگیاش را خرد کردند و برای جنایات خود، او را قربانی ساختند—همهچیز تغییر میکند. ربل تنها با همراهی هانت گریوز، همدم و یار روحیاش، در میان آشوب گذشته و حال آشفتهاش پیش میرود.
میگویم: «از ریب و هانت خواستم با من درس ریاضی بخوانند.» وقتی بروکس بطری نوشیدنی را به من میدهد، از دستش میگیرم. بروکس ابرو بالا میاندازد: «چی؟ چرا این کار را کردی؟ تو تا حالا از هیچکس نخواستی باهات درس بخواند.» دستم را میان موهایم میکشم و متوجه میشوم وقت کوتاهکردنشان رسیده است. «نمیدانم… یک لحظه داشتند از کلاس بیرون میرفتند، بعد دیدم دارم دنبالشون تا حیاط میدوم. یهو از دهنم پرید.» هر دو پسر از صفحهی تلویزیون چشم برمیدارند و به من نگاه میکنند. بروکس تعجب کرده، اما کولتر همیشه آرامتر است. من هیچوقت نمیتوانستم چیزی را از آنها پنهان کنم، اما حتی خودم هم نمیدانم چه فکری توی سرم بوده. کولتر با کمی اخم میگوید: «میدانی که آنها معمولاً با هماند. و… به نظر من هر دو دوستداشتنیاند، اما هانت از آن آدمهایی نیست که راحت با هر کسی همراه شود.
گول رفتار آرامش را نخور. او دقیقاً میداند چطور بازی کند.» نفسی میکشم و سعی میکنم مکالمه روی ذهنم سنگینی نکند. «شاید فکر کنی، ولی وقتی گفتم میتوانیم در اتاقهای مطالعهی طبقه چهارم درس بخوانیم، گفت بهتر است خیال اضافی نکنم چون الان دنبال نفر سوم نیستند.» بروکس با تعجب میپرسد: «الان؟ یعنی معمولاً نفر سوم دارند؟» کولتر جابهجا میشود و جرعهای از نوشیدنیاش مینوشد. نگاهش را به بیرون پنجره میدوزد، انگار در فکر فرو رفته است. میگویم: «مطمئن نیستم، اما به نظر میرسید که اینطور باشد. هر دو واقعاً چشمگیرند و… چیزی در رفتارشان هست.» بروکس لبخند شیطنتآمیزی میزند: «نمیدانم چی بگویم. فقط اگر روزی خواستید گروه بزرگتری درس بخوانید، من هم خبر کنید. من میتوانم با ریب تمرین کنم تا شما دو تا آن تنشهای بین خودتان را حل کنید.»
میخندم. «فقط درس است. ولی اگر تغییر کرد… شاید ببینم. تو چی کولت؟ اینقدر مشتاق شدی که بخواهی جمع چهارتایی درست کنی؟» کولت ناگهان متوجه میشود ما هنوز داریم حرف میزنیم و نگاهش را بین ما جابهجا میکند. سرش را تکان میدهد تا حواسش جمع شود. «یک چیزی در موردش هست… نمیدانم. هم آشناست هم غریبه. ظاهرش خوب است اما رفتار و نوع حرکتش… حس عجیبی به من میدهد.» به بروکس نگاه میکنم، او هم با کولت موافق است. «من هم همین حس را دارم. و… در مورد آنچه بین من و مری اتفاق افتاد همهچیز را نگفتم. شاید اشتباه فکر میکنم، اما الآن که تو گفتی کولت، من هم چیزهایی دیدهام.» کاملاً حواسم جمع میشود. «چی شد؟» کولت میگوید: «دیروز صبح در کافهی محوطه با او حرف زدم. در را محکم باز کرد و توجه من را جلب کرد.
نمیدانم چرا، اما مجبور شدم با او صحبت کنم… انگار اجبار بود. بعد او را در پیست جیمبو دیدم. فوقالعاده خوب سوارکاری میکند. اسبی هم که سوار بود، یکی از اسبهای ارزشمند کنتاکی بود. و… در رستوران، وقتی به او گفتم مری ارزش این همه ناراحتی را ندارد، من را “بیکی” صدا کرد.» تمام بدنم بیحرکت میشود. موج تندی از آدرنالین در رگهایم میدود. هیچکس بروکس را بیکی صدا نمیکند، از وقتی شانزده سالمان بود. زیرلب زمزمه میکنم: «غیرممکنه.» کولت ادامه میدهد: «میدانم چی شنیدم. اشتباه نبود.» قبل از اینکه ادامه دهد، زنگ در به صدا درمیآید. او سریع میرود در را باز کند. صدای باز شدن، چند جملهی آرام، سپس بسته شدن در… و او با چهار جعبه پیتزا برمیگردد. میپرسم: «اضافه سفارش دادی؟» جعبهی اول را باز میکنم و پیتزای مورد علاقهام را میبینم. یک برش برمیدارم.









