دانلود کتاب بازی ملکه (گان سوم از سه گانه خانواده الماسی) از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهزاد مرموزترین نوهی خانوادهی الماسی، تصمیم میگیرد از نیمهی تاریکِ زندگیاش فاصله بگیرد اما برای آخرین بار بازی به راه میاندازد که از کنترل خارج میشود و با مردی گره میخورد که آن را تبدیل به بازیِ مرگ و زندگی میکند…
بارها به او پیشنهاد همکاری شده بود و خیلی ها قصد داشتند نظراتش را بخرند اما نتوانسته بودند. همیشه صادقانه نظرش را میگفت اجازه نمیداد کسی او را بشناسد و به واسطهی شناختنش غذای بهتری مقابلش بگذارد. همیشه ناشناس به رستوران ها سر میزد، حتی به یک رستوران چند بار فرصت میداد و وقتی کامل از کیفیت غذاهایش مطمئن میشد نقد نوشتن را شروع میکرد صدای گیتی به گوشش رسید: برو خونه یکم استراحت کن و درست حسابی فکر کن. شاید فردا پشیمون شدی. شهزاد از روی صندلی بلند شد میز سفیدش را
دور زد و سمت کیفش رفت آن را از روی مبل راحتی سفید رنگی که توی اتاقش جا خوش کرده بود برداشت و با اشاره ای به میزش گفت: زحمتِ خاموش کردن سیستم با تو ساعت ۴ صبحه توام برو خونه. اول کارایی که گفتی رو انجام میدم. شهزاد دستی روی شانه اش گذاشت: دیر نمیشه برو خونه. این را گفت و از کنار گیتی گذشت. در همان حال با صدای بلندتری گفت: چطوره یکی از رستورانا رو طعمه کنیم و بگیم غذای مسمومش باعث شد ملکه بمیره؟ اینجوری هم رستوران رو میکشیم پایین هم این مرگ یه جورایی از خود گذشتگی
به نظر میاد! -بستگی داره از کی انقدر متنفر باشی که بخوای اینجوری بدبختش کنی! شهزاد لبخندی دندان نما زد و با چشم هایی که از شرارت برق میزد به حرف آمد: اینجور آدما خیلی زود خودشونو بهت نشون میدن! پیدا کردنشون کاری نداره. -برو یکم بخواب! – رفتم! دستش را روی هوا تکان داد و از اتاقش بیرون زد. از راهروی طولانی که او را به قسمت ورودی واحد میرساند بیرون آمد و وارد سالن بزرگی شد که به عنوان اتاق انتظار از آن استفاده میکردند هر چند که آدم های محدود اجازه رفت و آمد به آنجا را داشتند اما این سالن …