دانلود کتاب طلایه دار از دلیار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رَسام جدیری بزرگ طایفۀ جَدیریهاس… چی میشه که اون از اهواز به تهران میاد و مسیر زندگیش گره میخوره به دختر هفده سالۀ یحیی، همسر مادرش؟ اون قراره پدر باشه برای دختر بیکس و بیدست و پای یحیی یا مرد رویاهاش؟ چطور میتونه دختری که از نظرش دوست داشتنی نیست رو با خودش ببره اهواز و بشه پناهِ بیپناهی اش؟
کنار دست رسام روی صندلی شاگرد نشسته بود و از شیشه به بیرون نگاه میکرد. هر دو سکوت کرده بودند و تنها صدای نفسهای یکی در میان شاداب سکوت بینشان را می شکست. چندین بار میخواست سر صحبت را باز کند. میخواست بپرسد چرا؟ چرا نظر رسام به یک باره عوض شده بود! کاش میشد سوالش را بپرسد و حیف که مهر خاموشی روی لب هایش کوبیده شده بود. رسام پشت چراغ قرمز ایستاده و از گوشه چشم به دخترک خیره شد. سکوت سرد و سنگینش ته
دلش را خالی میکرد چند باری تا نوکِ زبانش آمد که بگوید تار موهای دلبرش را بپوشاند تا چشم کسی به آنها نیفتد ولی خموش ماند درست مانند همین چند لحظه پیش که صدایش را در گلو خفه کرده بود و هیچ نگفته بود! شاداب نفسی سنگین کشید و کف دست لرزانش را روی تخت سینه اش جا به جا کرد. قلبش کمی تیر میکشید! انگار قلبش هم از این دوری بی طاقت شده بود. _چیشده؟ صدای نسبتا نگران رسام باعث چرخاندن سرش به همان سمت شد. نگاهش نگران بود.
برای او نگران شده بود یا میترسید که مبادا شاداب بمیرد و نعش بیصاحبش روی دستش بماند. پوزخندی روی لب نشاند و کف دستش را محکم به تنش فشرد و لب زد: نترس چیزیم نیست. کلام تلخش تا انتهای جان رسام را سوزاند و اخم هایش را در هم کشید. دندان روی هم سابانده و گفت: چته الان؟ تیکه میندازی چرا؟ با اینکه مقصر صد در صدی رابطه شکراب شده میانشان خودش بود، باز هم ادعا داشت! باز هم ابرو در هم میکشید و یقه اش را پاره میکرد جای اینکه …