دانلود کتاب شب فیروزه ای از الف.صاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برای اولین بار توی عمر بیست و دو سه سالهام، تصمیم گیری را به عهدهی خودم گذاشتهاند. تصمیم سختی که آینده و زندگیام به آن بستگی دارد. مشکل ترین انتخاب عمرم. خواستن یا نخواستن، ماندن یا رفتن؟ جستجو و گشتن بین لایههای احساس و گوشه و کنار قلبم برای یافتن حسی که به گرفتن این تصمیم کمک کند. حسی که به عقل غلبه کند و پیشرو باشد. عقل را قانع و مجاب کند برای عقبنشینی …
خطوط ایستگاه تاکسی خالی بود. بی حرکت با چشم دخترک را دنبال کرد وقتی گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و مردد خواست از عرض بین خطوط عبور کند؛ حرکت کرد و دوباره کنارش ایستاد. طعنه اش را زد که برادرش اجازه داده سوار شود باز برخلاف انتظارش دخترک بی حرف در عقب را باز کرد و نشست. گویی دختری که توی لابی جوابش را داده بود، کس دیگری بود. پیشانی اش را به پشتی صندلی چسباند و هرچه طاها گفت جوابش را نداد. از صحبت ها میدانست
حدودا کجا زندگی میکنند، اما کوچه و پلاک را بلد نبود ناصر ملتمسانه گفته بود: دستت دردنکنه فقط حتما جلوی در خونه پیاده ش کن. شرمنده شدم والا ایشالا جبران کنم. دخترهای هم سنش توی تهران تنها زندگی و درس میخواندند یا خانه گرفته بودند و یا خوابگاه. اما از پس رفت و آمد و زندگیشان بر میآمدند. این دختر را انگار از صندوقچه قدیمی در آورده بودند. با صدای بلند خواست که آدرس دقیق بدهد. همانطور که انتظار داشت فوری خواست پیاده شود که طاها اجازه نداد.
بالاخره با گفتن ممنون همین جاست. مقابل یک خانه بزرگ و ویلایی با نمای سنگ کرم ایستاد. داشت خانه را برانداز می کرد که صدای دختر آمد. هم تشکر کرد و هم دعوت به چای و هم سلام رساند. بدون اینکه جوابی بگیرد سریع کلید انداخت و وارد خانه شد. چشمان طاها همانطور گشاد مانده بود. دیگر مطمئن شد آن دختری که توی دانشگاه یکی شنیده و دو تا جوابش را داد، دختر آقا رحیم نبود. تا رسیدن به خانه سیگار دیگری روشن کرد و این بار آهسته و با فاصله کام گرفت …