دانلود کتاب غبار الماس از شادی موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل هم قرار داد. او نباید می فهمید رزا دختر اوست، اما شباهت دخترم با او غیر قابل انکار است! دختر چهار ساله ام دل و دین پدرش را برد و قلبش را تسخیر کرد! محمد فرهمند! شاید دل دخترم را برده باشد اما من هرگز دیگر به او شانس دوباره ای نخواهم داد! این عشق را خودم با دست خودم به خاک سپردم.
صدرا رفته و من هنوز هر چند دقیقه یکبار برمی گردم و فحشی نثار روح دوست و همکار بی عقلم می کنم و دوباره به کارم بر می گردم. البته بودن با صدرا در صورتی که عنوان رابطه مان دوستی باشد، به من منطقه امنی می دهد. که نیاز نباشد از گذشته ام بگویم. که من مجبور نباشم به او توضیح دهم بین و من و رئیسش معجزه ای به بزرگی و قشنگی فرشته وجود دارد. این ها را زمانی باید می گفتم که او به
منظور آشنایی مرا دعوت کرده باشد . نه حالا که یک قراره سه نفره گذاشته بود. صدرا و رفتارهایش برایم غریب بودند. نمی توانستم قبول کنم که مردی به خوشتیپی و جذابی او، وقتی که هیچ نقطه منفی راجع به او وجود ندارد، وقتی واضح به او می گویم از من نمی تواند هیچ انتظاری داشته باشد هنوز هم به بیرون رفتن با من اصرار می ورزد. و این در صورتی است که دست روی هردختری بگذارد بدون پیچیدگی
هایی که در رابطه با من دست و پاگیرش هستند می تواند نتایج قابل قبول تری برای مردی به سن و موقعیت او داشته باشد. اما خب ترجیح میدهم که بیش از این فکرم را درگیرش نکنم. من آنچه شرط بالغ بود به او گفتم. خودش می داند و خودش! پایان ساعت کاری است و قرار شد که با صدرا و مهشید شب را بیرون باشیم. به قول صدرا پاساژ گردی کنیم. به مهشید گفتم پایین منتظر باشد تا من…