دانلود رمان ملاتونین از می_نا_کاف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با خستگی پیشبند بلند سفید رنگم رو دور گردنم انداختم و بنداش و پشت کمرم پاپیون زدم… لئو به برگه های چسبیده شده به هود بالای سرش نگاه طولانی ای کرد و گفت: خب بچه ها، استراحت بسه… سینه بوقلمون و آماده کنید! پیتزای دو نفره… پیتزای یه نفره ی هات؟ درسته مارتا؟… غذای دریایی هم… نداریم…
سرم به سمت صدا بود که صدای باز شدن در از اون طرف اومد… مثل ترسوها سر چرخوندم که بازوم به بیرون کشیده شد… سکندری خوردم و پیاده شدم… به جهت نامعلومی کشیدنم که باد شدیدی موهای بلندم و به رقص در آورد و صدای پروانه های هلیکوپتر ضربان قلبم و از کار انداخت… همونطور بی حرکت ایستاده بودم که چشم بندم با خشونت پایین کشیده شد…
نور شدیدی چشمام و کور کرد و بعد دستای نجس ادوارد روی شونم نشست: -حیوونای خونگیمو دوست داری؟؟ میخوام به آغوش طبیعت برشون گردونم!… با چشمای تاری که از نور عاصی بودن به صحنه رو به روم نگاه کردم… یه قفس بزرگ با یه زنجیر کلفت به هلیکوپتر بسته شده بود و حام و مارتا و هرمان داخلش بودن… حام با دیدن من توی قفس به زانو دراومد و مارتا هق زد…
قلبم تیر کشید و به طرفشون دوییدم که پایی جلوم دراز شد و با صورت نقش زمین شدم… آخی گفتم و دستم و به زمین گرفتم که یکی از بادیگاردا از پشت گرفتم و مثل پرکاه بلندم کرد و به طرف هلیکوپتر کشوندم… به حام نگاه نمی کردم ، اما صدای فحش دادن و وحشی بازیاش می اومد… به حام نگاه نمی کردم… اما داشت دیوونه میشد… داشت دیوونه می شد… ای کاش می مردم… ای کاش می مردم و انقدر باعث آزارش نمی شدم…