دانلود رمان به هر برگ سوگند خوردم از محیا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من نوید احمدی برج ساز معروف، به اجبار خانوادم با دختری که هیچ علاقه ای بهش ندارم ازدواج می کنم اما یک شب…
مهتاب از پس آسمان و از پشت پرده های اتاق عبور کرده و نیمی از اتاق را روشن کرده. مرجان روی صندلی پاف رو به روی تخت نشسته. کف دو دستش را بهم چسبانده و میان زانوانش قفل کرده. به دنبال سرنخی است تا داستان را از آنجا شروع کند. نوید یک دستش روی تخت مشت شده و دست دیگرش توی موهایش چنگ. بزاق دهانش را قورت می دهد. چشم هایش را می بندد و سعی می کند آن شب کذایی را به یاد بیاورد. مشغول تمیز کردن میز داخل بالکن بود که حضور کسی را پشت سرش احساس کرد.
به خیال اینکه مهمانی آمده تا توی بالکن بنشیند، چرخید. می خواست بگوید نمی شود و دارد میز را تمیز می کند اما نه… در همان لحظه های اول که نوید را دید، قلبش دیوانه وار کوبید و گرما کل جانش را گرفت. تا به حال از این فاصله او را ندیده بود. فاصله شان قد دو قدم بود. بوی الکل داشت حالش را بهم می زد. چشم های نوید، ترس را مهمان تنش کرده بود. خواست از کنارش رد شود که مچ دستش اسیر دست نوید شد. ” کجا…بهت…نم..نمی…خ…خور…ه…خد…م…ت…کار…باش… ی”.
تقلا کرده بود تا مچ دستش را از دستانش بیرون بکشد اما نشده بود. ” ولم کنین” “ول..ولت کنم… تا…تازه پیدات کردم” محکم به دنبال خودش کشیده بود. از لابه لای جمعیت مست گذشته بودند و به طبقه ی بالا رفته بودند. چنگ زدنش به در و دیوار پاهایش را قفل زمین کردن، هیچ کدامش نتوانسته بود که او را نجات دهد. گریه اش گرفته بود… ” توروخدا ولم کنین” وارد یکی از اتاق ها شده بودن. نوید امان نداده بود، از همان ثانیه ی اول کارش را شروع کرده بود… ترسیده بود… گریه می کرد…