دانلود رمان منجلاب عاشقی از ناشناس بی احساس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازی دختر بچه ای رو زیر می گیره با ماشین که منجر به فوتش میشه و میوفته زندان. تنها کسی که نازی داره خاله جوان و زیباش نیلوفره. نیلوفر با یه بطری بنزین و فندک میره خونه ولی دم تا رضایت بگیره که اگر ندادن خودشو همونجا بکشه که پدر دختر بچه یه شرط می زاره اونم اینه که نیلوفر بشه عروسک جنسیش تا هرکاری می خواد با جسمش بکنه و اونم قبول می کنه و ….
چشمام رو با ضعف بسته بودم و سرم رو به پشتی تکیه داده بودم که دستم کشیده شد. سیاوش مجبورم کرد بلند بشم بعد دست چپشو دور کمرم حلقه کرد و با هم به سمت در رفتیم. به سختی لبخند محوی روی لبم نشوندم. با ورود سه مرد که دوتاشون مسن بودن و یکیشون جوان و یه زن همسن و سال خودم که از بدو ورود فهمیدم با مانتو و شال تنش مشکل داره. سیاوش به انگلیسی بهشون خو اومد گفت. اونا هم جوابشو دادن. سنگینی نگاهشون روی من اومد که با همون لبخند محو بهشون خوش امد گفتم.
سیاوش گفت: -همسرم نیلوفر هستن. جا خوردن. به وضوح همه اشون جا خوردن و به سختی خودشون رو خونسرد نشون دادن. سیاوش بی توجه به حالشون مبلا رو نشون داد و گفت: -بفرمایید. بعد به انگلیسی به مباشرش که پشتشون بود گفت: -هتل پنج ستاره براشون رزرو کردی؟ اونم بره انگلیسی جواب داد: -بله فربان. تو دلم خندیدم. رسما داشت بهشون می فهموند قرار نیست اینجا بمونن. روی مبل دونفره کنار هم نشستیم. سیاوش از پروازشون و اینکه راحت رسیدن و … سوال می پرسید.
منم یه نگاه اجمالی به زنه انداختم که سریع دکمه های جلوش رو باز کرده بود و شالشو از سرش در اورده بود و موهای طلایی کوتاه فر خورده اشو نمایش گذاشته بود. به مردا نگاه کردم. مرد جوونه بنظر مشاور می اومد. چون صحبت که کاری شد با مسنا حرف میزد و نکاتی رو گوش زد می کرد. پهلوم رو به پهلوی سیاوش تکیه دادم. می تونستم گرمای تنشو احساس کنم. -همسرتون خیلی ساکت هستن! یکی از مردای مسن اینو گفت. سیاوش در جوابش گفت: -همسرم استاد دانشگاه است و از صبح تدریس داشته خسته است…