دانلود رمان معشوقه جاسوس از مطهره حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرام؛ بازومو کشید که با حرص دستشو پس زدم. –عه! ول کن تو هم خب! از کی تا حالا ترسو شدی؟ با حرص به شیشه ی ساعتش زد. –ساعت یک نصف شبه آرام! بیدا ر بشند بفهمند نیستیم بدبخت میشیما. ببخیال خندیدم و موهای موج دارمو دور انگشتم پیچوندم. نزدیک به صورتش آروم لب زدم: بذار حال یه پسر رو بگیرم بعد می ریم. پوفی کشید. –میرم شربت بگیرم. ازم دور شد که بلند گفتم: نوشیدنی غیرمجاز نباشه ها!
رایان؛ از استرس دستمو مشت کردم. قلبمم واسه دیدن مامانم بی قراری می کرد و آروم نمیشد. مادری که بیست ساله ازش دور بودم و خودمم نمی دونستم. اما چقدر سخته که نمی تونم بگم پسرتم و بغلش کنم. بابا گفت اگه بفهمه پسرش منم دیگه هیچ برگ برنده ای واسه طلاق گرفتنش و برگشتنش پیشمون نداره. نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم: خاتون وسایل پذیراییو آماده کن. صداش از توی آشپزخونه بلند شد. – چشم آقا. از ساختمون بیرون اومدم و بالای پله ها وایسادم. از استرس مدام قدم می زدم.
نمی دونم چرا اینقدر دیر کردند یا شایدم من اینطور فکر می کردم. با دیدنشون که این دفعه دو زن و یه مرد دیگه هم همراهشون بودند سرجام وایسادم و سریع دو دکمه ی بالایی پیرهنمو بستم و مرتبش کردم. قلبم یه لحظه هم آروم نمی شد. حوضو دور زدند که چهره هاشون مشخص تر شد. با دیدن چهره ی مامان برای بار دوم سردرگمی سراغم اومد. چهرش بیش از حد برام آشناست، چرا بچگیمو یادم نمیاد؟ نگاهم به مرد کنارش خورد که ماتم برد. اونم آشناست! یه جوریه انگار سال هاست میشناسمشون.
نزدیکتر که شدند خودم زودتر پایین رفتم و سعی کردم خونسرد باشم. اول با بابای نفس دست دادم. – سلام. خیلی سرو سنگین جوابمو داد. با بقیه ی مردا هم دست دادم و سلامی به خانما که یکیشونم حامله بود کردم. از عمد آخرین نفر سراغ مامان رفتم. کمی خیره نگاهش کردم و خیلی خیلی سعی کردم اشک توی چشمهام حلقه نزنه. نمی دونم چرا اونم یه جوری نگاهم می کرد. به خودم اومدم و سریع گفتم: سلام، خوش اومدید، فکر کنم زن عموی نفسید درسته ؟ – سلام، بله. کمی مایل شدم و به بالا اشاره کردم….