دانلود رمان تندباد از بهاره شریفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شلوغی راهرو ها و دانشجوهای ترم اولی با برگه های انتخاب واحد به دست صحنه تکراری اوایل هر ترم بود . نسیم و ستاره از همان لحظه انتخاب واحد با هم آشنا شده بودند و بر طبق اصل نانوشتنی دانشجوهای ترم اول همیشه دوست دارند با یک نفر دیگر این طرف و آن طرف بروند تا تعداد گم شدنها به حداقل برسد .
روز بعد پویان سر حال رفت دانشگاه. شب قبل با آیدا چندتایی اس ام اس رد و بدل کرده بود. از آیدا خوشش آمده بود. لبخند به لب وارد دانشگاه شد. احساس می کرد حالش خوب است. قدم زنان به سمت بلوك می رفت که آیه را دید. یکی از بچه هاي دانشکده راهش را بسته بود و با او حرف می زد. پویان براي یک لحظه از دیدن این صحنه حالش گرفته شد. ولی بعد با یادآوري رفتار سرد آیه شانه اي بالا انداخت و بدون نگاه کردن به آنها دور شد. موقع وارد شدن برگشت و به آن سمت نگاه کرد.
آیه اخم کرده داشت حرف می زد و پسر ول کن نبود. یک لحظه همانجا ماند. ولی با صداي راستین نگاه از آیه گرفت: – چرا توي در گیر کردي؟ برگشت و به راستین نگاه کرد. محمد و فرهاد هم با نیش باز نگاهش می کردند. از قیافه شان معلوم بود همه چیز را می دانند. خنده اي کرد و وارد شد. ولی آخرین لحظه برگشت و دوباره همان جایی که آیه ایستاده بود را نگاه کرد. خبري نبود. لبش را جوید و به سمت دوستانش رفت. کلاس تمام شده بود. راستین منتظر ستاره بود. محمد و فرهاد هم رفته بودند سراغ استاد.
پویان به در کلاس ستاره نگاه کرد. با اینکه به خودش قول داده بود دیگر کاري به کار آیه نداشته باشد باز هم ناخودآگاه چشمش دنبال او می گشت. با آمدن ستاره و نسیم، راستین به سمت ستاره رفت ولی پویان به در کلاس خیره بود. کلاس تقریبا خالی شده بود و از آیه خبري نبود. لب هایش را بهم فشرد. صبح دیده بودش. یعنی کلاس نیامده بود؟ – پویان حواست کجاست؟ پویان نگاهش را از در کلاس گرفت. راستین کنجکاو نگاهش می کرد. پویان به سمتش رفت و با تعجب گفت: – پس ستاره کو؟ راستین دست به سینه به او نگاه کرد…