دانلود رمان تقابل از الف. کلانتری و یاسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داوود با قدم هایی خسته و دلی شکسته به دنبال راهی برای التیام دردی است که به جانش افتاد قصه ی غصه هایش از او مرد سرسختی ساخت که با دنیا هم سر جنگ داشت و این بین به ازای سوختن عزیزترینش عزیز ترین دیگری را سوزاند به شعله ی انتقام …
داوود ماشررین را جایی نزدیک به چند مغازه ی طلا فروشی پارک کرد، بالای شهر و پایین شهر ندارد؛ کشف جای پارک از معدزات تهران است. داوود ماشین را خاموش کرد و مکثی دا شت، انگشتانش را روی فرمان ماشین گذاشت و به هم پیچاند: _نمی تونم برلیان بگیرم ولی هر انگشتری که چشمت رو گرفت بردارش، فکر قیمتش نباش. _هنوزم می گم واجب نیست. _واجب بودنشو من تعیین می کنم.
این حرف را با جدیت به زبان آورد و پیاده شد، نازنین کلافه از تغییر رفتار داوود پایش را از ماشین بیرون گذاشت و در را بست. _از این ور. نازنین چشم چرخاند و چند مغازه ی طلا فروشی مداور هم دید، هم قدم با داوود به آن سمت رفت. داوود در را باز کرد و منتظر ماند نازنین وارد شود، پایین شهر بزرگ شده بود اما می دانست عهد قدیم نیست که مرد سیبیل تاب دهد و جلوتر از ضعیفه راه برود.
همین مراعات کردن ها و ریزبینی اش دل نازنین را نرم تر کرده بود، زنگوله ی بالای سردر به صدا در آمد و توجه صاحب مغازه را به خود جلب کرد. با دیدن شان لبخندی زد و پیش رفت: _سلام خوش اومدین بفرمایین. داوود سلامی داد و تقاضای حلقه کرد، جواهر فروش چندین ست برایشان آورد. نازنین به هر کدام با دقت خاصی نگاه می انداخت اما توجهش جلب نمی شد تا اینکه چشمش به حلقه ی ستی پلاتین افتاد…