دانلود رمان سرکوب از negin_kh با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری به اسم باران هست که توی یک تصادف نامزدش رو از دست میده و بعد از چند ماه به توصیه یکی از دوستانش شراکت با یکی از طراحهای لباس رو آغاز می کنه اما…
همه دور یه میز گرد بزر نشستیم! من کنار دنیا نشستم که بابك از جاش بلند شد واومد سمت دیگه ام نشست که باعث شد معذب بشم اما امیرعلي نگاه کوتاهي به بابك کرد و دو باره به منو نگاه کرد!! این ادم باهوش تر از این حرفا بود حتما متوجه شده بود که بابك هم داره تیك می زنه فقط امیدوار بودم جریان ارغوان تکرار نشه! منو رو برداشتم و به لیست غذاهاي محلي نگاه کردم!! بدون فکر کباب ترش انتخاب کردم عاشقش بودم! بابك سرشو توي منوي من فرو کرد و گفت: -تو چي می خوري باران؟
لبم رو گاز گرفتم چقدر از ان صمیمیت بدم می اومد و معذب می شدم! کوتاه گفتم: -کباب ترش!-انتخاب خوبیه! منو رو بستم و بدون توجه به بابك به گارسون سفارش کباب ترش دادم! دنیا کنار گوشم گفت: -ظاهرا تو این اکیپ همه یکي رو براي خودشون جور کردن منم باید به فکرخودم باشم! خندیدم و خفه شوي ارومي بهش گفتم که باعث شد بخنده! به میترا که کنار امیرعلي نشسته بود نگاه کردم ظاهرا دنیا راست می گفت! بعد از اوردن غذاها همه توي سکوت مشغول به خوردن شدن.
به جز میترا که پشت هم داشت حرف می زد و حرف می زد!! الان بود که امیرعلي بتوپه بهش که همونم شد -موقع ناهار ترجیح میدم کسي حرف نزنه! صداي خنده ي ریز دنیا و ببیتا رو کنار خودم شنیدم؛ میترا که حسابي بادش خوابیده بود باشه اي گفت و مشغول غذا خوردن شد! بعد از تموم شدن غذا به مه ي که بیرون رو گرفته بود نگاه کردم! حیف بود توي این هوا قدم نزني! بعد از تشکر از امیرعلي بابت غذا به دنیا گفتم -موافقي بریم قدم بزنیم؟؟ دنیا هم که انگار مثل من موافق بود سرشو تکون داد…