دانلود رمان چشمان زغالی از راضیه عباسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهم تعرض کرد و مجبور شد با من ازدواج کنه و درحالی که تو تبِ عشق برادرش میسوختم، هرشبانه روز مورد هجوم خشمِ علیرضا قرار گرفتم. ما هر دو عاشق بودیم، او عاشق خواهرم و من عاشق برادرش سیاوش اما…
گاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کرد و گفت: مازار ما که جشن عروسی میخوایم شیراز بگیریم دیگه جشن عقد… مازار میان حرفش رفت و گفت: هیچ خوش نمیاد واسه خوشایند این و اون برنامه هاتو عوض کنی، من نظر کسی برام مهم نیست، گوربابای دیگران….اگه خودت مراسم نمی خوای به هر دلیلی .اون بحثش فرق می کنه ولی وقتی می خوای بخاطر دیگران مراسمو کنسل کنی اصلا دل به دلت نمیدم. سرش را نزدیک گوش آیلار برد و گفت: در ضمن شما امشب به اندازه کافی خوشکل شدی، دیگه انقدر دلبری نکن….
منم زودتر برم تا تو کار دستم ندادی. بوی ادکلنش همراه با بوی قهوه ای که با نفسش آمیخته شده بود به صورت آیلار خورد. مازارچشمک ریزی زد و به سمت در خروجی رفت. آیلار ناخواسته چشم بست بوی مانده از او را نفس کشید. فرشته تا متوجه رفتن مازار شد صدایش کرد: مازار عکس. مازار ایستاد و گفت: آخر شب عکس می گیریم .خیلی کار هست. از سالن خارج شد. مازار که رفت؛ آیلار رفت تا به دخترها در پذیرایی کمک کند.عاطفه کنارش ایستاد و پرسید: چی داشت بهت می گفت؟
چرا یکهو اخمش رفت توی هم؟ آیلار با خنده پرسید: تو از کجا فهمیدی؟ ما رو می پاییدی؟ عاطفه ابرو بالا انداخت و گفت: والا من که خوبه، نصف این جمع بیشتر از این که حواسشون به بزن و برقص خودشون باشه به شما دوتا بود. آیلار آهسته روی صورتش کوبید و گفت: وای خاک به سرم از فردا هزار جور حرف پشت سرم می زنن. عاطفه دستی در هوا تکان داد و گفت: گور بابای هر چی حرف مفت زنه … با لبخند بزرگی گفت: ولی خیلی به هم می اومدنیا، مازار چه خوشتیپه بی شرف…