دانلود رمان نقاب از مریم اباذری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهمن باید تقاصِ خیانتش رو می داد و لیلا تقاصِ سردیِ نگاهش رو…
از روزمرگی و تنهایی خسته و کلافه شده بود. هیچ همدم و دوستی نداشت. تنها نبود ولی هیچ کس رو محرم نمی دونست و حوصله ی هیچ دوست و ارتباطی رو نداشت. در آستانه ی چهل سالگی احساس دل مردگی داشت و هیچ راه نجاتی رو برای خودش پیدا نمی کرد! تو یه کافه نشسته بود و با قاشقی که توی لیوان قهوه ش بود بازی بازی می کرد. تمام فکرش شده بود این که بهمن تولدش رو یادش مونده یا نه. سال گذشته یادش بود و با یه تبریک تلفنی سر و تهش رو هم آورد.
می دونست همین تبریک خشک و خالی هم خوشحالش می کنه، ولی یه حسی بهش می گفت امسال قرار نیست حتی همین تبریک رو هم بشنوه… تو همین فکر و خیال بود که از تعجب خشکش زد. آرش رو دید که وارد کافه شد و بدون این که متوجه ش بشه رفت و سمت دیگه ی کافه نشست. پیش خودش فکر کرد که حتما تعقیبش کرده و الان هم خودش رو به کوچه ی علی چپ زده که مثلا متوجه نشدم این جایی! دلش می خواست بره چهار تا حرف سنگین بارش کنه تا کلا دست از سرش برداره و بیخیالش بشه.
ولی می دونست با این کار خودش رو کوچیک می کنه، پس ترجیح داد بی تفاوت بشینه و کیکش رو بخوره و بعدشم از اون جا خارج بشه… مدام زیر چشمی آرش رو می پایید. حرکاتش توجه ش رو جلب کرده بود. به رفتارش نمیومد که عمدی در کار باشه. یک سره مشغول حرف زدن با تلفن بود و معلوم بود از چیزی عصبانیه. از چهره ی جدی و مردونه ش خوشش میومد. از رفتارش و شخصیتش هم مشخص بود که پسر مودب و با کلاسیه. ولی بازم به چشم یه پسر جوون و خام بهش نگاه می کرد و…