دانلود رمان بی حد از مهسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آخرین پک را به سیگار در دستش زد و فیلترش را زیر پایش انداخت و آن را با نوک کفشش له کرد. دست راستش را پشت کمرش گذاشت و دست چپش را درون دست راستش و منتظر باز شدن درهای عمارت ماند. قرار بود نتیجه زحمت های یک ساله اش را ببیند ولی به جای تمام شدن، کارش از این لحظه به طور رسمی شروع میشد .
– تازه کاری؟ حتی به خودش زحمت نگاه کردن به فردی که او را خطاب قرار داده بود،نداد : – ربطی داره بهت؟ نگهبان که سعی می کرد به او نزدیک تر شود، با جواب او سر جایش ایستاد…
حوله را روی موهای بلندش کشید و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد از حمام خارج شد . مقابل میز آرایشش نشست و بادی اسپلش را برداشته و روی نقاط مورد نظرش اسپری کرد . خوشحال بود و سر مست و هیچ چیز و هیچکس دیگر نمی توانست این خوشی را از او بگیرد . به آرزوی چندین ساله اش رسیده بود. حوله سفیدش را از دور سینه هایش باز کرد و مقداری از لوسیون بدنش را روی دستش ریخت و مشغول پخش کردن آن روی پوستش شد.
چشمانش از سرخوشی این موفقیت بزرگ می درخشید و قلبش از شعف پر بود. نگاه بین لوازم آرایشیش چرخاند و پرایمر را برداشت. می خواست بعد مدت ها بهترین آرایش ممکن را بکند. او به چیزی که می خواست دست یافته بود . او جایگاهی که کان به زور تصاحب کرده را پس گرفته بود، آن هم بدون هیچ شریکی . کاری که در حق ارکان کردند نامردی بود و خنجر زدن از پشت ولی او چیزی را می خواست که نباید . آرایشش تمام شد و این بار از کمد لباس هایش یک لباس مناسب بیرون کشید و مشغول پوشیدنش شد.
تقه ای به در اتاق خورد و صدای برادرش بلند شد: -بیداری ایرم؟ موهایش را پشت گوش زد و سمت در رفت : – اصلا نخوابیدم که بخوام بیدار بشم در را باز کرد و به چارچوب در تکیه داد. – به نظرت وقتی می دونم کان داره تو آتیش جزغاله میشه از شدت ذوق خوابم می بره؟ دست هایش را در دست چلیپا گذاشت و لبخند پر از شوقی بر لب نشاند: یا وقتی می دونم دیگه ارکانی وجود نداره که بخوام چیزی رو باهاش شریک بشم ابروهای اوئور بالا پرید،آخرین باری که ایرم را این گونه شیک و زیبا و صد البته خوشحال، دیده بود را به خاطر نمی آورد…