دانلود رمان دیوانه های نمی خندند
| نسخه جاوا |
توضیحات رمان دیوانه های نمی خندند :
دستامو محکم تر روى هندزفرى م فشار دادم!
صداى هایده داشت اعصابمو خرد مى کرد…
یه امشب شب عشقه همین امشبو داریم… چرا قصه ى دردو واسه فردا نزاریم؟ عزیزان همه باهم بخونیم… که امشب شب عشقه… که امشب شب عشقه…
دیگه دلم مى خواست داد بزنم!!! نگام افتاد به آرتین که کنارم نشسته بود و طورى از شیشه بیرونو نگاه مى کرد که انگار داره میره اردو… کلا واسش هیچ فرقى نداشت کجا باشه یا نباشه… آرشم که … چیزى نگم بهتره… کلا هیچى رو به روى خودش نمیاره… مثلا اینکه مى دونم دوستم داره ولى هیچ وقت بروز نمى ده… اخلاقش اینطوریه… سعى مى کنه احساساتشو نشون نده… فکر مى کنه اگه بهم بگه دوستم داره پر رو مى شم…
صداى آهنگ مسخره ى هایده ى بابا رو بیشتر از صداى مسخره تر ساسى مانکن مى شنیدم! ازش خوشم نمى اومد ولى از هایده بهتر بود! ولى نه! دارم به این نتیجه مى رسم که هایده بهتره… آره این درسته…
کاش رَم مو نمى دادم نوشین واسم آهنگ بریزه! همه ى آهنگامو پاک کرده و این چرت و پرتا رو واسم ریخته بود…
دوباره آرتین اون پرشو گرفت سمتم… فکر کنم از بالشش کنده بودتش و از تهران تا الان دستش بود…
چپ چپى نگاش کردم که باز خندید! از اون خنده هاى شیطانى ش…
همیتى ندادم! زدم آهنگ بدى! اه ! اینا چیه مى خونه؟!
آهنگو قطع کردم و هندزفرى رو از گوشم درآوردم! بابا از آینه نگام کرد و خندید: چرا اخمات تو همه؟!
آرتین با مسخرگى گفت: دلش واسه نوشین جونش تنگ شده…
فقط خودش به حرف خودش خندید…
صداى اعتراض مامان بلند شد: آرتین؟!
– بله نسیم جون؟!
آرتین اغلب مامانو به اسم صدا مى زد...
به بیرون خیره شدم! به کاراش عادت داشتم! دیگه داشتیم مى رسیدم! ولى کاش نمى رسیدیم! از این شهر و آدماش دل خوشى نداشتم! شاید آرتین راست مى گفت! دلم واسه شوخى هام با نوشین تنگ مى شد!
آه عمیقى کشیدم!
بابا همونطور که رانندگى مى کرد گفت: آما جان بابا! اونجا که رسیدیم باید اخماتو وا کنى ها!
چشامو چرخوندم! دوباره شروع شد! فامیل بازى ها!
هایده هنوز داشت مى خوند و داد مى زد امشب شب عشقه!
نگام به تابلوى کنار جاده افتاد...
بندر انزلى 5 کیلومتر…
نفس عمیقى کشیدم و هواى زادگاه مو به ریه هام کشیدم…
مثل پیرزناى غر غرو شدم!
مامان: چرا اینقدر نفس عمیق مى کشى آما؟!
تعجب نکردم که صداى آه مو شنیده! همیشه حواسش به همه چیز هست! متوجه کوچیکترین چیزا هم مى شه! ولى نه! متوجه ى همه چیز نشده!
آرتین: من که گفتم نسیم جون…
یعنى دلم مى خواست بزنم فک این آرتینو بیارم…
– هیچى! مگه فرقى مى کنه؟!
بابا: نه به روزى که به زور بردیمت و نه به امروز که به زور آوردیمت!
هیچى نگفتم!
بابا پیچید تو یه خیابون آشنا… ناخود آگاه چشمامو بستم! ولى نا گفته نمونه که دلم واسه شهرم تنگ شده بود…
بابا جلوى خونه ى عمو اینا نگه داشت! سعى کردم آه کشیدنامو کم کنم…
ولى هنوز غر مى زدم: حالا مثلا چرا اومدیم اینجا؟! چرا نرفتیم خونه ى خودمون؟!
مامان: چقدر غر مى زنى آماتیس؟! چت شده؟!
دستامو از پشت تکیه دادم به کاپوت ماشین بابا... آرتین کیفمو از تو ماشین برداشت و پرت کرد تو دستم: کیفتم ما بیاریم؟!
واسش زبون درآوردم: وظیفته… پس تو رو واسه چى آوردیم؟!
سلام .بسیییییییییییییییییییار ممنونم از مطالب خوبتون . موفق باشی
ببخشید نسخه آیفون قرار ندادید