
دانلود رمان دور باش اما نزدیک از زاهده بیانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در روزهای ملتهب جنگ، دختری جراح با نبوغی کمنظیر، در آستانه ترک کشور و آغاز زندگیای تازه در کنار خانوادهاش، تصمیمی متفاوت میگیرد؛ ماندن. او داوطلبانه راهی بیمارستانی صحرایی در خط مقدم میشود. پدرش، جراحی سرشناس که بهدلیل همکاریهای ناخواسته با دربار، آماج قضاوت و بیمهری مردم شده، میکوشد دخترش را از فضای جنگ دور نگه دارد؛ اما تقدیر، راه دیگری پیش پای او میگذارد. در میانه آتش و خون، میان مجروحان و اضطراب، او با رئیس بیمارستان آشنا میشود؛ پزشکی شجاع و خونسرد که همچون خودش، زخمی از گذشته و رنجی پنهان در دل دارد…
گاهی اونقدر مرگ بهت نزدیک می شه که باورت نمیشه هنوزم تونسته باشی جون سالم به در ببری و زنده باشی خوشحال از زنده بودنش و اینکه اینجا پیش من نشسته بود گفتم: -خیلی خسته به نظر می رسی -تو چرا خسته تر از منی ؟! لبخند تلخی بر لب روندم: -موندن تو اینجا بدون داشتن کوچیکترین خبری، بدتر از خود برزخ ه…کاش دیگه نری که منم دیگه چنین روزایی رو تجربه نکنم. با دقت به تک تک جزئیات صورتم خیره بود و من با حس حضورش حس امنیت می کردم .چیزی که در این چند روز ازش بی بهره بودم. -یه چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟! با اندک تاملی با نگاهی پر شده از مهربونی جواب داد: -نه دلم می خواست یک دل سیر گریه کنم و بعد از چند روز ما اینطوری رفع دل تنگی کنم در عوضش خیره تو چشماش گفتم: -خیلی دلم برات تنگ شده بود حافظ لبخند روی لب هاش با شنیدن این حرف دلم وسعت گرفت.
هر دو بی توجه به اطرافمون داشتیم در این گوشه از بیمارستان با نگاهامون رفع دل تنگی می کردیم : -من قربون اون دلت بشم. قلبم از این ابراز علاقه ای که برای اولین بار بود این چنین بهم نشون می داد لرزید و خیره بهش اشک بیشتری از چشمام سرازیر شد. با حالی خسته از اتاق عمل بیرون اومدم.دایی احسان رو با کمتر شدن تعداد مجروحا به سالن برده بودیم و خداروشکر وضعیت روزا جسمانیش خیلی بهتر از ی اول بود اما مشخص بود که حسابی از این وضعیت کلافه است و می خواد هر چه زودتر از اینجا بره یعنی روزی نبود که صدای یکی از پرستارا رو در نیورده باشه. مرتب در حال سر به سر گذاشتن و یا غر غر کردن بود و همه ی اینا برای این بود که از دستش خسته بشیم و بذاریم که بره تا منو هم می دید مرتب صدام می زد که گوشه چشمی نشون بدم و کارشو زودتر راه بندازم .
با ورودبه سالن، بی توجه بهش که بهم خیره شده بود به سراغ یکی از مجروحا که به تازگی عملش کرده بودم رفتم تخت مجروح دقیقا در فاصله ی یک تخت از تخت خودش قرار داشت. متوجه شده بود که قصد دارم تحویلش نگیرم که با نگاهی خصمانه بهم چشم دوخته بود. منتظر بود یک لحظه بهش نگاه کنم که باز رو اعصابم بره. از خود دیشب یکسره تو گوشم خونده بود که بذارم بره اما نمی تونستم به خاطر زخماش چنین اجازه ای بدم همین طوری که به رضوان می گفتم مراقب زخم مجروح باشه بالاخره طاقت از کف داد و به حرف اومد و گفت: -هیچ وقت امروزو یادم نمی ره یاسمن متعجب لحظه ای با چشمایی گشاده شده سر بالا اوردم و چرخیده به سمت دایی که همچنان نگاه خصمانه اشو حفظ کرده بود خیره شدم -دختر !!من هم خوونتم… تو اول باید به من برسی… یه جوری بهش می رسی که انگار به جای من اون فامیلته
در اوج استیصال و خستگی از گفته اش به خنده افتادم که ادامه داد: -بخدا به خانم جون می گم که غریب کشی کردی ناباورانه خیره به گلایه ای که می کرد بیشتر خنده ام گرفت که زد تو فازی که می دونستم قراره کلی آبرومو ببره در این راهم از صدای خوبش بهره برد تا از چیزی فرو گذار نباشه: -اگه بفروشی منو به این و اون بیاری اسم جدائی به زبون بپاشی نمک رو زخم دل ما بزنی به سینه سنگ دیگرون نمیگم سنگه دلت میدونم تنگه دلت انا خون به صورت فراری شد و با چهره ای قرمز شده به آواز خوندن احسان در این بلبشو خیره موندم که صدای خنده ی چندتا از بچه های پرستار و البته دکتر سبحانی که کمی دورتر بالا سر یکی از مجروحا بود ،بدتر به این مصیبتم دامن زد: -اگه هر روز منو از خودت برونی تو گوشم قصه بی مهری بخونی رو بگردونی نگاهم نکنی ناتع ا به اشک و آهم نکنی.









