
دانلود رمان نیرنج از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهخاطر تُهمتی که سالها دهانبهدهان چرخید، جوانشیر در آتش کینهی جماعتی سوخت و از دل همان ظلم، اهریمنی زاده شد. مردی با ریشهای از خطهی شکوهمند مازندران، که آرامآرام به قدرتمندترین چهرهی خاندان بزرگنیا بدل گشت. اکنون زمان بازگشت است؛ بازگشتی برای گرفتن تقاص خون عزیزانش. قماری سیاه که با شعلههای انتقام آغاز شد و به دشت خون رسید… و در سوی دیگر، دخترکی ظریف اما جسور؛ که تنها با یک قسم، سرنوشتش به زندگی پرهیاهو و هراسانگیز این مرد گره میخورد و ناگهان خود را در میانهی بازی تاریک اهریمن مییابد. با فاش شدن بزرگترین راز خاندان بزرگنیا، نقابها یکی یکی فرو میافتند و گُل درمییابد جوانشیر، آن مرد مرموز، در حقیقت همان کسیست که هرگز تصورش را نمیکرد…!
با فکی سفتشده، پشت انگشتان یک دستش را روی موهای دختر لغزاند و تا روی شانهی او پایین رفت. واگویههایش از وجد و سُکر دور بود: — من از آتیش عبور کردم. چون کسی نبود دستمو بگیره، سوختم… با سرِ انگشت اشاره، مویی که توی صورت گُل افتاده بود را آهسته کنار زد. سرش روی شانه کج شد و رد انگشت خود را روی پوست نرم و نازک گُل دنبال کرد. زمزمهاش تلختر از هر وقت دیگری بود: — اهریمنی که از ورای آتیش بیرون اومده، خودِ طوفانه. کوه، دریا، جنگل… هیچ عنصری قادر نیست جلوی این طوفانو بگیره… کف دستش را زیر سر گُل گذاشت و پایش را دراز کرد. وقتی کنار گُل، به پهلو میخوابید، بازویش تکیهگاه سر دختر شد و خودش رو به سقف خیره ماند. با پشت انگشت اشاره روی گونهی ظریف و خوشرنگ گُل کشید. اخمش قدری سبک شد و تلخندی محو، خیلی کم گوشهی لبش را بالا برد:
— تو فقط یه شاخه گُلی… مکثی کرد. — گُل نمیتونه مقابل طوفان بایسته… آب دهانش را فرو داد و دوباره سیب گلویش جنبید. وقتی چشمانش را به روی چهرهی معصوم و غرق در خواب گُل میبست، جوانشیر بود که در پس خاطراتی مهجور، لپهای گلبهی دخترک سهساله را میکشید و با حظ میگفت: — «گُل سرخ من!» شهریار پاکت را سمت او گرفت و موبهمو توضیح داد: — به دستور شما، کُد دستبند رو بررسی کردیم… قصدش نمایش نبود؛ انتخاب بود. گل لباسها را نگاه میکرد و هر بار چیزی میان تردید و شرم در نگاهش میلرزید. — کسی که نمیاد تو؟ مکث کرد. — آخه… لباسهایی که انتخاب کردی… اهریمن بیآنکه نگاهش را بدزدد، کوتاه گفت: — صاحب بوتیک رو میشناسم. — همون پالتو و چند تا بافتی که گرفتیم کافی بود. این لباسها مناسب خونه نیستن… آخه کجا میتونم بپوشم؟
نگاهش را از گل گرفت، اما صدایش نه — تو اتاق… پیش من. گرمای شرم آرام و خزنده روی گونههای گل نشست. چیزی نگفت. فقط انگشتهایش را در هم قفل کرد. — بعدی رو امتحان کن. لباس سفید بود. ساده اما چشمگیر. گل وقتی از پشت پرده بیرون آمد، نفسش را آهسته رها کرد. اهریمن نگاهش را از موبایل گرفت. نگاهش آرام بالا آمد و لحظهای مکث کرد. اخمش نرم شد. هیچ نگفت. گل لبخند کمرنگی زد: — اینو که نمیتونم تو اتاق بپوشم… بیشتر به مهمونی میخوره. اهریمن نزدیکتر شد. فاصله کم بود، اما امن. انگشت اشارهاش فقط به نشانه، زیر چانهی گل قرار گرفت و کوتاه گفت: — قشنگیهای گُل سرخ… حرمت دارن. و نگاهش را برداشت.
تهِ دلِ گُل شیرین شد و خودش هم دلیل این حال را درست نمیفهمید. ابرو بالا انداخت و با حاضرجوابی گفت: — چرا جوانشیر نه؟ اخم اهریمن دوباره سنگین شد: — انگار خیلی از جوانشیر خوشت اومده؟ گُل، خیره در نگاه تلخ و شرورش، لب گزید و صادقانه جواب داد: — نمیدونم چرا… اما حس میکنم لیاقتش رو داره. نگاهِ تیرهی اهریمن در چشمهای دختر لرزید و با صدایی زخمی گفت: — جوانشیر مُرده! بندِ دلِ گُل پاره شد. با ناباوری به او نگاه کرد. اهریمن دستش را از پهلوی گُل به پشتِ کمرش برد و او را با خشونتی مهارشده به سینهی خود کشاند. زیر گوشش زمزمه کرد: — از این به بعد فقط میگی اهریمن… و جوانشیر رو برای همیشه فراموش میکنی. گُل پلک بست. اهریمن بند لباسش را اندکی کشید و کف دستش را محکم روی گودی کمر او نگه داشت. نفسش داغ بود و گرمایش تا لالهی گوش گُل بالا میرفت.









