
دانلود رمان انهزام از هستی آریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باوان هرگز فکرش را نمیکرد ورودش به زندگی مردی مثل هیرش، شروع سقوطی باشد آرام، خاموش و اجتنابناپذیر. هیرش مردیست با گذشتهای دفنشده در تاریکی؛ اما تاریکی هرگز از بین نمیرود، فقط صبر میکند و بازمیگردد تا چیزی را از نو برباید. آنها از یک آشنایی ساده به پیوندی میرسند که بیشتر به نجات میماند تا عشق، نجاتی که هزینهاش برای هر دویشان بسیار سنگین است. این روایت عشقیست زادهی تاریکی، آزموده در خون، و شاید تنها در جهانی دورتر از اینجا، فرصت ادامه یافتن داشته باشد…
توی آغوشش جا گرفتم و لب زدم : _در برم کجا برم آخه؟ من میخوام فقط بغل شما باشم! روی موهام رو بوسید و نفس راحتی کشید… با هم از خونه بیرون زدیم. هوا کمی سرد بود، اما کنار هیرش همیشه یه گرمای آروم زیر پوستم میچرخید. توی مرکز خرید جلوتر ازش راه میرفتم و لباس ها رو یکی یکی دید میزدم. هیرش پشت سرم میاومد و هر لباسی که دستم میگرفتم رو نگاه میکرد و کوتاه میگفت: _این خوبه، اینرو هم بردار. خندیدم و سمتش برگشتم. _بسه دیگه لوسم نکن! لبخند زد و جواب نداد. همون سکوت همیشگی اش، اما از توی چشم هاش می فهمیدم خوشحاله که من خوشحالم. تا دم غروب توی مرکز خرید بودیم و سر شب بود که توی ایوون یه کافه ی خلوت نشستیم. نور زرد چراغ ها افتاده بود روی میز و بوی قهوه و غذای گرم فضا رو پر کرده بود. چنگالم رو برداشتم و چند لحظه فقط نگاهش کردم. یه چیزی ته دلم سنگینی میکرد.
دست از دل دل کردن برداشتم و گفتم: _هیرش… یه چیزی بگم؟ سرش رو بلند کرد و گفت:_بپرس نفس عمیقی کشیدم و مستقیم پرسیدم: _میخوای به آویر هم بگیم برای عقد بیاد؟ همین که اسم آویر رو گفتم، اخم هاش جمع شد. نه زیاد، اما همونقدری که بفهمم دلش لرزیده. چنگالش رو روی میز گذاشت و چند ثانیه فکر کرد. بعد آروم گفت: _نه… نگاهش رو ازم گرفت. معلوم بود خودش هم مطمئن نیست. چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: _الان… نه. نذاریم همه چی قاطی بشه باوان. فقط نگاهش کردم. نه بحث کردم، نه فشار آوردم. فقط گفتم: _باشه قربونت بشم کل مسیر فقط دستم رو توی دستش گرفته بود و چیزی نمیگفت. نه سرد بود، نه بی حوصله… بیشتر یه جور خستگی عمیق توی نگاهش بود، خستگیای که نمیدونستم از امروز بود یا از چند سال قبل. وارد خونه که شدیم به جای اینکه چرا اصلی رو روشن کنه.
فقط چراغ کم نور آباژور رو روشن کرد. ِغ بعد از عوض کردن لباس هام روی کاناپه نشستم که همونطور بیصدا سمتم اومد و سرش رو روی شونه ام گذاشت و وقتی دستهام دور تنش حلقه شد، انگار یه وزنی از روی دوشش افتاد… آروم کنار گوشش لب زدم: _میخوای باهام حرف بزنی؟ جواب نداد. فقط دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و صورتش رو به گردنم چسبوند. یه لحظه حس کردم کل بدنش داره توی آغوشم فرو میریزه… مثل یه بچه که دنبال امنترین جا میگرده. بالاخره صداش دراومد. گرفته، آروم و از اون جنس هایی که آدم نمیتونه راحت بشنوه و راحت هم فراموش کنه. _میخوام فقط به تو فکر کنم باوان… فقط تو. چشم هاش بسته بود. انگار داشت خودش رو مجبور میکرد دنیا رو نادیده بگیره. _میخوام یادم بره کی بودم، از کجا اومدم… چی هارو پشت سر گذاشتم. فقط همین لحظه رو میخوام. همینجا. با تو.
لب هام لرزید. برای لحظه ای قلبم فشرده شد و بغض توی گلوم گیر کرد. دستم رو لای موهاش کشیدم پشت بیشتر به خودم چسبوندمش. _باشه قلبم… اما قبل از اینکه جمله هام رو کامل کنم، اشکم سرازیر شد. بیصدا، همونطور که انگشت هام بین موهاش گم میشد. نمیخواستم بفهمه، نمیخواستم قلبش سنگین تر از این شه… چشم هاش رو باز نکرد، فقط دستم رو فشار داد؛ انگار فهمیده بود. من گریه میکردم، اون توی آغوش من نفس میک شید… و فهمیدم که دیگه نه من دنبال امنیت بودم، نه اون دنبال قدرت. برای اولین بار، هر دو فقط آدم بودیم. کنار هم، همونقدر زخم خورده، همونقدر محتاج… چراغ خاموش بود و خونه ساکت؛ فقط صدای نفس های آرومش میاومد. چند دقیقه ای میگذشت که احساس کردم خوابش برده. به چشم هاش خیره شدم؛ به خط ابروش، به اون سایه ی خستگی زیر چشم هاش…









