
دانلود رمان کنسرت طبل های غمگین از جردن ساننبلیک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«استیون»، طبلنواز نوجوان و بااستعدادی است که تنها سیزده سال دارد. او همیشه آیندهای درخشان برای خود میدید، بهویژه پس از آنکه بهعنوان اولین شاگرد کلاس هفتم، توانست وارد گروه موسیقی دبیرستان شود. اما همه چیز زمانی تغییر میکند که برادر کوچک پنجسالهاش، «جفری»، به سرطان خون مبتلا میشود. از آن پس، مادرشان مجبور است بیشتر وقتش را صرف بردن جفری به بیمارستان کند و مشکلات مالی خانواده نیز شدت میگیرد. در میان این آشفتگیها، تنها جایی که استیون در آن آرامش مییابد، زیرزمین خانه است؛ جایی که میتواند با تمرین طبل، کمی از واقعیت سخت دور شود.
وقتی اتوبوس توی ایستگاه نگه داشت، این حقیقت را پذیرفته بودم که تا سوار بشوم، همه ی چشم ها فورا می چرخند سمت جلوی اتوبوس و دوخته می شوند به من. البته این زل زدن بی رحمانه، اقتضای حس کنجکاوی فراوان در سنین نوجوانی است. با این حال، هیچکس حتی سرش را هم به سمتم برنگرداند.تنهایی نشستم روی یک صندلی و کله ام را یکجورهایی فرو کردم توی سوییشرتم. حالت دفاعی بی معنی و احمقانه ای بود، درست مثل زمانی که یک لاک پشت، وقتی قطار با سرعت می آید سمتش، می رود توی لاکش. «جدی می گم آنت! چیزی نشده. همه چی عادیه. من فقط… از مدرسه خسته شده ام، همین. مامانم هم اومد دنبالم چون باید می رفتیم جایی.» باید از من تقدیر شود که در این مورد به او دروغ نگفتم. شما را نمیدانم، اما من هروقت نگران موضوعی باشم.
دوست دارم تمام روز به آن فکر کنم؛ مگر اینکه یک ترفند ذهنی پیچیده پیدا کنم که حواسم را پرت کند. با وجود این، با فکر نکردن به آن موضوع، در واقع هنوز دارم به آن فکر میکنم؛ اگر با عقل جور دربیاید. مثل این است که کسی بیاید پیشتان و بگوید: «خیلیخب، حالا هر کار میکنی، به رنگ قرمز فکر نکن.» سعی میکنی رنگ دیگری را تصور کنی یا یک دستور غذایی را بارها و بارها توی ذهنت تکرار کنی، یا از صد تا صد و پنجاه و نه بشماری. اما جایی ته ذهنت، داری به این فکر میکنی که: «زرد… نارنجی… قرمز… آخ! زردهی سهتا تخممرغ را جدا کنید… پنج تکه پنیر آمریکایی… قرمز… وای! صد و هفده… صدوهجده… لباس قرمز رنه رو ببین… ای بابا!» و هفتم اکتبر من به همین ترتیب گذشت. خیلی سعی میکردم به هر چیزی بهجز خوندماغ جفری فکر کنم، اما همهی روشهای حواسپرتیام بیفایده بود.
توی کلاس، بعد از اینکه فهمیدم بوی دهانم قرار است دردسر ایجاد کند، توی جیب کیفدستیام را گشتم تا بستهی آبنبات خوشبوکنندهی دهان مارک تیکتاکم را بردارم. متوجه شدم سهچهارم آن پُر است. فوراً یکی از آنها را گذاشتم توی دهانم (رنگ نارنجی را، که بههرحال مطمئن نیستم به رفع بوی دهان کمکی کند). بعد با سرعت رفتم سرِ اولین زنگ، کلاس خانم پالما. همهی کارهای معمول و همیشگی اولِ کلاس را انجام دادم، مثل گذاشتن دفتر روی میز، اما توی دنیای کوچک افکار خودم غرق بودم؛ تلاش برای فکر نکردن به جفری. از حقهای استفاده کردم که همیشه برایم کارساز است: حل یک مسئلهی خیلی پیچیدهی ریاضی توی ذهنم. روز دوشنبه، وقتی منتظر اتوبوس بودم، متوجه واقعیت ترسناکی شدم: مردم میخواستند بپرسند که چرا مامانم جمعهشب از وسط مراسم، من را کشیده بیرون.
وقتی اتوبوس توی ایستگاه نگه داشت، این حقیقت را پذیرفته بودم که تا سوار بشوم، همهٔ چشم ها فوراً میچرخند سمت جلوی اتوبوس و دوخته میشوند به من. البته این زل زدن بی رحمانه، اقتضای حس کنجکاوی فراوان در سنین نوجوانی است. بااینحال، هیچکس حتی سرش را هم بهسمتم برنگرداند. رنه آلبرت درست قبل از من دوید و سوار شد و خب اگر پشت سر رنه آلبرت راه بروی، کسی به تو چندان توجهی نمیکند. حتی اگر یک میکیموس قدبلند دومتری هم خودش را بین ما جا میداد، همه فقط مدل جدید موهای رنه آلبرت را میدیدند، یا دستبند بزرگ دلربایی که بیف بعد از مراسم به او هدیه داده بود. بهخاطر همین مشکلی برای من پیش نیامد. تنهایی نشستم روی یک صندلی و کلهام را یکجورهایی فرو کردم توی سوئیشرتم. حالت دفاعی بیمعنی و احمقانهای بود.









