
دانلود رمان بن بست نائب از پریا فروغی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قرارهای پنهانی روی پشتبام کاهگلی خانهشان، در دلِ کوچهای قدیمی و بنبست، با پسری که زمانی او را «جوجهاردک زشت» صدا میزد و بزرگترین دشمنش میدانست، چیزی نبود که حتی در خیال هم بگنجد. این داستان سنتی از آن دست رمانهایی است که اگر شروعش کنید، تا پایان رهایش نخواهید کرد؛ مخصوصاً اگر از رمانهای تکراری و آبکی خسته شدهاید و دنبال نوع تازهای از عشق و هیجان میگردید.
وقتی او رفت، دوباره تشک را پهن کردم. بقیهی خوراکیها را داخل نایلکس ریختم، اما چون احتمال میدادم ماست خراب شود، همانجا خوردم. بعد دراز کشیدم. به ستارههای «هفتبرادران» و «پروین» که کنار ماه جا خوش کرده بودند خیره شدم و یاد اتفاقات چند دقیقه پیش افتادم؛ لبخند روی لبم نشست. باورش نهتنها سخت بود، بلکه غیرواقعی به نظر میرسید. نواب سالاری؛ مردی که از همان روز اول با من سر ناسازگاری داشت و هرطور شده سعی میکرد سرجایم بنشاند، حالا دست دوستی دراز کرده بود؛ میخواست دشمنی را تمام کند و آتشبس بدهد. این هم عجیب بود، هم جالب… و من؟ من با او دست دادم… با او! از خجالت چشمهایم را بستم و با وجدانم بگومگو کردم. – ای خدا!
تو خجالت نکشیدی با یک غریبه دست دادی؟ – خب چیکار میکردم؟ – باهات دست نمیدم چون نامحرمی؟ اینکه بدتر بود… – آخه تو این دورهوزمونه کی به این چیزا اهمیت میده؟ جز منِ ساده و آدمندیده. منصوره را نگاه کن… با ابوذر سر قرار میرفت؛ هزار بار هم عکسهای دونفرهشان را دیده بودم؛ همدیگر را بغل میکردند، حتی میبوسیدند. – خبِ خبِ… این حرفا یعنی چی؟ داری خودتو تبرئه میکنی؟ مردم هزار غلطِ اضافه میکنن، تو هم باید بکنی؟ عجبا… از تو یکی توقع نداشتم! – اصلاً دوست داشتم! دلم خواست! به تو چه، هان؟! به تو چه! برو سراغ یکی دیگه… سراغ اونهایی که شب تا صبح تو بغل این و اونن. چرا چسبیدی به من؟ سعی کردم به چیزی غیر از دست دادن با نواب فکر کنم… مثلاً…
دست دادن با آن پسر. چند مشتری را که رد کرد، نگاهی به شماره کارت لیلی انداخت. چون اطرافش خلوت بود، تصمیم گرفت پول را کارتبهکارت کند. جمع خرید چیپس، نوشابه و ماست حدود هشتاد تومان میشد. آن را از سیصد تومان کم کرد و خواست بقیه را برای لیلی بزند، اما ناگهان دلش برایش سوخت… منصرف شد. چرا؟ خودش هم نمیدانست. وقتی دختر با آن قلب بزرگش مهمانش کرد و برایش نوشابه خرید، انگار تلنگری زد؛ تلنگری که میگفت: «دیگه بسه! دشمنی تا همینجا!» دلش برای دختر سوخت؛ دختری که خوراکی میخرید تا جشن تکنفرهای بگیرد و در تنهاییاش از شانسی که بهدست آورده بود لذت ببرد. با خودش خندید: «ما رو ببین…»
او هنوز دلِ واماندهی خودش را هم خوب نمیشناخت؛ دلی که دیر آشنا میشد، دیرجوش بود و خیلی دیر آدمها را میپذیرفت. دلی پرخشم و کینهجو؛ خشمش طوفان میکرد و محبتش را کسی جز خانوادهاش ندیده بود. دوست یکرنگ و قابل اعتمادی نداشت؛ اگر هم داشت، شاید زندگیش را بههم میریخت. این روزها هر طرف نگاه میکرد، او را میدید: در صف نانوایی… روی پشتبام… حتی داخل خانهاش… و امشب، وقتی روی پشتبام دیدش، دل پارهپارهاش دوباره براش سوخت؛ وقتی فهمید جشن را تنها گرفته و کسی نیست تا شادیاش را با او تقسیم کند. خودش را به جشن او دعوت کرد… آمد تا مونس تنهایی و بیکسیاش باشد.









