
دانلود رمان از تو تا ماه از سحر الف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مسیح بعد از سالها به شهری برمیگردد که گذشتهاش را در آن گذاشته بود؛ گذشتهای که با خیانت مردی فرو ریخت—پدرِ ترانه. او برای انتقام آمده، اما همهچیز وقتی پیچیده میشود که ترانه دوباره در مسیرش قرار میگیرد؛ زنی که هرگز نباید دوستش میداشت، اما قلبش هنوز رهایش نکرده است. میان زخمی قدیمی و عشقی که از نو شعله میگیرد، مرزها یکییکی فرو میریزند. رازی که پشت سالها سکوت پنهان شده بود، حالا میان عشق، خشم و حقیقتی ناگفته سر برمیآورد. و درست همانجا که همهچیز باید تمام میشد… آغاز تازهای شکل میگیرد.
ـ نه فقط… ولی نمیخوام از مرز رد بشم آرمان… منو وارد این داستان ها نکنی … آرمان لبخند تلخی به روم میزنه، از اون لبخندهایی که بیشتر شبیه اخطاره تا دلگرمی…. – متاسفانه باید بگم که پدرت خوب بلده چجوری کیش و مات کنه! اون فقط با تهدید نمیلرزه… اون باید شک کنه… باید بترسه از اینکه یکی از نزدیکاش داره علیه ش کار میکنه… ـ بس کن آرمان…من نمیخوام کسی رو قربانی کنم… آرمان خم میشه جلوتر… خیلی جلوتر … کمی عقب تر میرم تا فاصله امون بیشتر بشه و بتونم روی حرفاش تمرکز کنم … – تو میدونی که اون قبلاً خیلیا رو قربانی کرده… اما بدتر از همه اینا اینه که یه قرارداد قدیمی هست، یه امضا که هیچوقت نباید پای اون سند میبود و اون امضا… مال مادرته… خشکم میزنه و زمین زیر پام خالی میشه …اگه دستای آرمان دورم نمیپیچید قطعا پخش زمین میشدم …
– چی؟ – پشیمونم نکن از گفتنش ،اروم بلش لطفا…ً پدرت یه بار از اسم مادرت استفاده کرده برای انتقال مالی… بدون اطلاعش… و اون سند هنوز توی آرشیو شرکت هست…. اگه بخوای، میتونم نشونت بدم…. نفسم توی سینه حبس میشه … نه از شوک، از اینکه حالا نقشه فقط دربارهی خودم و بابا نیست….. حالا پای مامانم وسطه…. و این، همه چیز رو تغییر میده…. – اگه اون بفهمه که ما اون سند رو داریم، اولین کاری که میکنه اینه که سعی میکنه ردش رو پاک کنه. و اون لحظه، ما باید آماده باشیم… – و اگه من نخوام؟ اگه بخوام فقط تا مرز برم، نه بیشتر… آرمان نگاهش رو باهام نرمتر میکنه…. – متاسفانه اون وقت، نقشه مون نصفه میمونه. ولی تو هنوز میتونی تصمیم بگیری که چقدرش رو بازی کنی…. خودمو از بغل آرمان بیرون میکشم…. بارون شروع شده. و من، برای اولین بار، حس میکنم.
که شاید این نقشه، بیشتر از یه بازی باشه شاید یه راه برای فهمیدن حقیقتی باشه که سال ها ازش پنهان شده… با وجود اینکه به آرمان اعتماد داشتم اما تباید با چشمای خودم میدیدم … وارد اتاق بایگانی شدم … نور مانیتورها سرد بود، مثل حقیقتی که قرار بود از دل فایل ها بیرون بیاد…. با گوشیای که مسیح داده بود، با دستای لرزونم مسیر دسترسی رو دنبال کردم فایل ها یکییکی باز میشدن، مثل درهایی که سال ها بسته بودن… و بعد، پیداش کردم …. سندی با امضای مامان … مثل یه سیلی محکم توی صورتم … انتقال مالی، تاریخ قدیمی، مهر شرکت، و امضایی که ترانه با چشم بسته هم می شناخت…. اما چیزی در امضا بود که نمیخورد. لحن دستخط، زاویه ی امضا، حتی فشار قلم… همهچیز فریاد میزد: جعل…جعل …جع نفسم رو حبس کردم نه فقط از شوک، از اینکه حالا نقشه فقط درباره ی بابا نبود…. حالا پای مامان وسط بود….
و این، همه چیز رو تغییر میداد… مثل اینکه بابا حتی از مامان هم گذشته بود … چطور تونسته بود… خدای من … چطور همه چیز یک شبه بهم ریخته بود… کاش بر میگشتم به یک سال پیش … مامان شب کار بود و من مجبور بودم تا دیر وقت منتظر اومدنش بمونم …. مشغول دم کردن چای شدم تا بتونم کمی با مامان صحبت کنم … شاید اینجوری قلبم کمی آروم تر میشد … گوشی زو توی جیبم فشار میدم تا بیرون نیارم وبگم بیا تحویل بگیر اینم مسعود خانی که برات همیشه اولویت بود … – چرا این موقع بیداری؟ امروزم رفتی شرکت؟ بابات مدام از اینکه خوشحال شده که برگشتی سر کار حرف میزنه آروم، با صدایی که انگار از جای دوری میاد لب زدم – آره….رفتم…. همه چیز مثل قبل بود…. – خوبه عزیزم…بالاخره باید یه جاهایی با آدم ها کنار بیای…. مخصوصاً با خانواده… نگاهش میکنم چشمای مامان هنوزم برق دارن.









