
دانلود رمان لرد تاریکی از حدیث افشار مهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیچکس نمیداند در ژرفای تاریکترین جنگل این شهر، قبرستانی پنهان خفته است؛ آرامگاهی که سالهاست با افسانهها و رمز و رازهایش، بسیاری را به سوی خود کشانده است. داستان ما، داستان دختری خیالپرداز است؛ دختری که در دنیای رویاهایش قدم میزند و همین مسیر ناآگاهانه او را به همان قبرستان ناشناخته میرساند. او برای نوشتن خاطرات و رویاهایش، بر سنگ قبری تکیه میدهد که گویی زندان پادشاهی از سرزمین دراگونیاست؛ پادشاهی اسیر شده در حصاری سنگی. و اکنون… تنها کسی که میتواند این قفل قدیمی را بگشاید، لارا است؛ همان دختری که سرنوشتش با افسانهی لُرد تاریکی گره خورده است.
گایوس همان طور که از داخل دایره بیرون می رفت سرش را به سمت ایزاکین چرخاند و با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد. در میان فریاد های موجودی پلید به نام شر زاده شمشیر تیز و بران لرد بالا رفت و با زور بازویی که داشت شمشیر را پرتاب کرد و مستقیم، به پیشانی اون موجود جن مانند و ترسناک فرود امد و خون سیاهی روی برگ های لرزان جنگل ریخت. بوی گند مایع سیاهی که مانند خون از سرش جاری می شد دلم را برهم زد. سکوت سهمگینی کل جنگل را فرا گرفت، گایوس سرش را زیر انداخت و اشک هایش جاری شدند. باد برگ های خشک شده و مرده ی زمین را جا به جا کرد و غروب در حال فرا رسیدن بود. همگی ما با حرکاتی آهسته به سمتش رفتیم و دورش را گرفتیم. با دستی که ایزاکین دورش کشید و در اغوشش گرفت ما هم این دایره ی اغوش را تشکیل دادیم.
گایوس با صدای پر از بغض و غمش گفت: –باورش برام سخته که دیگه زایا رو نمیتونم ببینم . اب دهانم را قورت دادم، حتی منی که فقط چند روز زایا را دیده بودم از مرگش به شدت ناراحت و متاثر شدم. این گروه را گردباد غم و ناراحتی فرا گرفته بود. در زمانی که گروه دراگونیا در هم جمع شده بودند و سوگواری می کردند، فرسخ ها دورتر جایی که ابرهای تیره مهمان همیشگی آسمان های بالای قصر تاریکی بودند، شنل سنگین و سیاه رنگ زنی روی سنگفرش های تیره ی قصر کشیده می شد. هیچ صدایی جز قدم های سهمگین و مرگبار او به گوش نمی رسید. با غرور و پلیدی خیمه زده در چشمانش روی تخت پادشاهی نشست، دستش را بالا آورد و چنگال های تیزش را روی گونه اش گذاشت، صدای مخوف، و نازکش را بلند کرد:-امیدوارم که خبرهای خوبی داشته باشی، پیشگو.
کلمات آخر هر جمله را می کشید و همین ترس را به جان مخاطب کلامش می انداخت. پیشگو سرش را بالا گرفت و شنل کهنه و پوسیده ای که تار و پودش مشخص بود را از روی سر کنار زد. موهایش مثل کاه تیکه تیکه و افتضاح بودند. لبخند خبیثی روی لب هایش نشست، دست های چروکیده اش را روی گوی طوسی رنگ کشید و با خنده ی چندش روی لب های سیاه و دندان های کرم خورده اش گفت: -امیدواریم سرورم، امیدواریم. خبر های خوب همیشه پیش ماست. مدوسا که سرور تمام پلیدی ها و نیروهای شرور و بد بود به ناخن های دراز و سیاه رنگش نگاه کرد و گفت: -وقتم رو تلف نکن پیرخرفت، برو سر اصل مطلب. جادوگر بدون این که ذره ای توهینی که توسط ملکه اش به او شده بود ناراحتش کند چشم هایش را بست با تمرکزی قوی و هوش و حواسی تیز همان طور که دستش را دور گو می کشید وردی خواند.
-لومیناس وِردا، نکتورایس اومبرا، ویزیا فورتونا. و چشمانش را این بار که باز کرد، انگار طوفانی سفید رنگ جای سیاهی چشمانش را گرفته بود. روی زانو به سمت ملکه حرکت کرد، درست مثل یک شخص کور و نابینا. گوی را جلو برد و همان طور که خم می شد، او را به سمت مدوسا گرفت. توی گوی مه آلودو خاکستری شد و لحظه ای بعد، مدوسا چیزی را به چشم دید که رعب و وحشت را به کل بدنش تزریق کرد و با وحشت جیغی کشید و زیر گوی زد. ارتباط قطع و ناگهانی پیشگو تکان شدیدی خورد و با یک پلک زدن چشمانش به حالت عادی برگشت و به گویی که گوشه ی قصر پرتاب شده بود نگاهی انداخت. کینه و نفرت جای ترس را در چشمان خشمگین مدوسا گرفت و فریاد بلندی کشید: -از این جا گورت رو گم کن، یه بی عرضه ی کودنی. پیشگو با ترس گویش را زیر بغل زد و با عجله از سالن قصر خارج شد و در میان سرسرا به راه افتاد.









