
دانلود رمان آدنلیوب از لونا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیارا، دختر ۱۵ سالهای با زندگی نسبتاً آرام، در کنار خالهاش زندگی میکند. اما آرامش او با ورود دان، عضو بانفوذ مافیای روسی، تهدید میشود؛ کسی که ناگهان توجهش به لیارا جلب شده و او را در مرکز دنیای خطرناک و مرموز خودش قرار میدهد.
بفرمایید، پرنسس! دانیل با اخمهای درهم به عماد نگاه کرد: قرار نیست که لیارا صندلی شاگرد بشینه، بابا! عماد چپچپ به دانیل نگاه میکند و کمر لیارا را به جلو فشار میدهد: برو بشین عزیزم! تو ساکت باهاش بشین عقب. دانیل آه کوتاهی میکشد و سرش را تکان میدهد: باشه عماد خان، باشه! و با حرص درب ماشین را باز میکند، سوار میشود و چنان محکم در را میبندد که ماشین تکان میخورد. ای پسره! ماشین خودت نیستا! دانیل مانند پسر بچههای تخس، رویش را برمیگرداند و حرف نمیزند. لیارا خجالتزده قدمی به عقب برمیدارد: ام، درست نیست که من جلو بشینم و آقا دانیل عقب. عماد کلافه با دست به ماشین اشاره میکند: بشین دختر! لیارا دهانش را میبندد و مینشیند. عماد ماشین را دور میزند و پشت فرمون مینشیند: خب، کمربندت رو ببند عزیزم، دوست ندارم از شیشه ماشین پرت شی بیرون!
لیارا با تعجب سرش را برمیگرداند و به دانیل نگاه میکند: چرا به اون نگاه میکنی؟ ببند دیگه. دانیل صورتش جمع میشود: عماد بهتره درست صحبت کنی، نکنی اون روی من بالا میآد! نمیفهمم چرا باید به تو میگفتم بیای دنبالمون… آدم قحط بود؟ حالا هم باید دوساعت این پیرمرد غرغرو رو تحمل کنیم. خفه شو! میخوام موزیک بذارم. دانیل کلافه نگاهش را میگیرد: لیارا، میخوای بخواب تا برسیم؟ لیارا کمی در خود جمع میشود: خوابم نمیاد! عماد اول با اخم به دانیل نگاه میکند و بعد به صورت درهم لیارا لبخند میزند: راحت باش! راحتم. با یک دست فرمان را میگیرد و با دست راستش موزیک روسی پلی میکند: آهنگ روسی دوست داری؟ لبخندی روی لیارا مینشیند: آره، بعضیهاش رو میپسندم. عالیه. بگو درس میخونی؟ دانیل چپچپ به عماد نگاه میکند: عماد! خیلی حرف میزنی، سردرد گرفتیم.
عماد لبش را کج کرد و غرید: «من دارم با عروس عزیزم صحبت میکنم؛ خفه شو!» لیارا گیج نگاهشان میکند و ساکت خود را به درب ماشین فشار میدهد. دانیل به لیارا اشاره میکند: ببین، بچه رو ترسوندی، عماد! داد نزن. لیارا! دخترم، تو از این که من داد میزنم، میترسی؟ لیارا لبش را گزید و سرش را پایین میاندازد: نه! عماد پیروزمندانه از آینه ماشین به دانیل نگاه کرد. دانیل از کارها و رفتارهای بچهگانه عماد با حرص نفسی میکشد: هوف! از دستت، عماد! عماد میخندد: قهوهای شدیها زنگ درب خانه را میفشارد. چند دقیقه بعد صدای خشخش از پشت آیفون میآید و بعد صدای خاله نگینش: کیه؟ با لبخند خود را به سمت درب حیاط میکشد: منم خاله نگین. صدای تیک در میآید: بیا تو دخترم. وارد حیاط میشود، ایلیا روبهروی باغچه ایستاده است. با دیدن لیارا، سیگارش را میاندازد و زیر پایش له میکند:
سلام خوشگل خانوما! رفتی خونه دوستت موندی… ایلیات و هم که فراموش کردی… لیارا لبخندی میزند و به سمتش میرود، به آرامی در آغوشش میگیرد: سلام، آقا ایلیا… تو که بازم بوی سیگار میدی، مگه بهت نگفته بودم نکش؟ ایلیا میخندد: نمیتونم ترکش کنم، لعنتی بهش وابسته شدم. نگین دست به کمر پشت سرش میایستد: خاله جان، این گوه خوریها به تو نمیاد! ایلیا با تعجب و خنده برمیگردد: ای وای! چه خشن شدی نگینجون. لیارا با حرص نگاهش میکند: خاله نگین جرش بده. نگین لبخندی میزند و خم میشود: حتماً دختر قشنگم. ایلیا بیخیال میخندد و به تظاهر ترسیده عقب عقب میرود. دستهایش را به علامت تسلیم بالا میبرد و میگوید: اوکی، لیدیهای وحشی! من تسلیم. نگین پیروزمندانه به ایلیا نگاه میکند. میتو لبخندی میزند: رئیس؟ دانیل کلافه در صفحه چتش با لیارا پرسه میزند: بله؟









