
دانلود رمان متعلق به آلفا از نیالا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیارا اورتیز همیشه میدانست رایکر اسنو را نمیتواند از دلش بیرون کند؛ گرگی مغرور، سرد و درعینحال وسوسهانگیز. اما از بچگی یاد گرفته بود مرز میان دنیای انسانها و گرگینهها را رد نکند. او فقط یک انسان بود، و رایکر… آلفایی بود که سرنوشتش چیز دیگری میخواست. سالها از هم دور ماندهاند، اما حالا قرار است در عروسی برادرش دوباره روبهرو شوند. قلبش تند میتپد، چون میداند دیدن او یعنی دوباره جنگ میان عقل و احساس. رایکر اما دیگر قصد عقبنشینی ندارد. این بار میخواهد نشان دهد هیچ فاصلهای نمیتواند میانشان بایستد. و شبی که با بوی شراب، مهتاب و رؤیایی عجیب آغاز میشود، برای همیشه مسیر زندگی سیارا را عوض میکند. صبح که بیدار میشود، دیگر همان دختر سادهی دیروز نیست… نشانی روی پوستش حک شده که هیچ توضیحی ندارد، جز یک چیز: سرنوشت بالاخره صدایش کرده است.
«از این رسم و رسومات قدیمی خسته شدم.» سارا جرعهای از کوکتلش نوشید و با چشمان روشنش به سیارا خیره شد. «بردن همراه به عروسی که دیگه رسم کهنهای نیست!» گاهی سیارا شک میکرد که سارا یادش میرود خودش انسان است، نه گرگینه. «اگه با کسی نَرَم، احتمالاً مادرم یکی از مردهای مجرد از اون تیپهای عبوس رو میفرسته دم در خونهم. شاید حتی خود رایکر رو. اون همیشه بیش از حد ازش خوشش میاومده.» سارا پوزخندی زد. «خانوادهی من که هیچ وقت کسی رو برام نمیفرستن!» سیارا لبخندی زد. «چون تلفنی بهشون دروغ میگی که دوستپسر داری. یه روزی میفهمن، اون وقت…» صورت سارا رنگ باخت. «من که نمیتونم تغییرشکل بدم. یه دورگهام؛ نیمهانسان، نیمهتغییرشکلدهنده. ولی قدرتش رو ندارم.» سیارا جرعهای از نوشیدنیاش خورد.
«وقتی خانوادهت بفهمن، کلی گرگ قوی هیکل و مغرور رو میفرستن دنبالت!» سارا با تردید گفت: «نه… نمیفرستن.» اما لرزش صدایش چیز دیگری میگفت. بیچاره سارا. او هم به اندازهی سیارا در آرزوی یافتن جفتش بود. «مامانت هم مثل مامان من با یه تغییرشکلدهنده ازدواج کرد، نه؟ ناپدریت هم که دست راست اون آلفای جدید و مرموزه… همون رایکر اسنو.» سیارا زیر لب نامش را تکرار کرد، و قلبش کمی تندتر زد. «رایکر…» باید از فکرش بیرون میآمد، وگرنه دوباره در خاطرات قدیمی غرق میشد. همان دیدار کوتاه کافی بود تا همهچیز در ذهنش عوض شود. او میدانست رایکر فقط با یک تغییرشکلدهنده میتواند جفت شود؛ نه با انسانی مثل او. پس چرا هنوز دلش میلرزید؟ سارا گفت: «خب، پس یکی رو با خودت بیار. حتی اگه واقعی نیست، یه همراه استخدام کن. بالاخره خانوادهت فکر میکنن هنوز بین انسانها زندگی میکنی.»
در همین لحظه گوشی سیارا بوق زد. پیامی از مادرش بود: «عزیزم، امیدوارم آخر هفته برای عروسی برادرت بیای. دلمون خیلی برات تنگ شده.» سیارا آهی کشید. نقشهی «بیمار شدن» برای فرار از عروسی نقش بر آب شد. او تنها انسانی بود که در خانوادهای از تغییرشکلدهندهها بزرگ شده بود، و همین همیشه باعث میشد احساس غریبه بودن کند. اما با همهی اینها، عاشقشان بود. در همین حین، دوستشان دریِس وارد شد و هر دو را بوسید. «هی، دخترا!» سارا با هیجان گفت: «دریس! تو باید همراه سیارا به عروسی بری!» دریس متعجب گفت: «من؟ چرا؟» «چون اون کسی رو نداره، و باید با یه همراه بره. یه نقشهی عالیه!» دریس خندید. «باشه، هر نقشی بخوای بازی میکنم. دوستپسر، نامزد، هرچی. حتی شوهر صوری!» سارا خندید و گفت: «باباش بوی دروغ رو حس میکنه، پس همون نقش نامزدی رو بازی کنین!»
سیارا با لبخندی خسته گفت: «فکر کنم واقعاً به یه نوشیدنی دیگه نیاز دارم…» اما در دلش میدانست، هیچ نقشهای نمیتواند او را از حقیقت فراری دهد — از احساسی که هنوز هم با شنیدن نام رایکر اسنو بیدار میشد. لبخندی روی لبهای سیارا نشست. به چشمان درخشان و شوخطبع دریِس نگاه کرد و گفت: «تو منو مثل یه خواهر دوست داری، نه یه دختری که بخوای باهاش آینده بسازی.» دریِس خندید و جواب داد: «هی، من تو دانشگاه تئاتر خوندم! میتونم اون بخش عاشقپیشهی درونم رو بهخوبی بازی کنم.» سیارا خندید. «فکر کنم خیلی جالب میشه!» سارا هم از ته دل خندید و همچنان با هیجان روی صندلی بالا و پایین میپرید. در کوهستان برف، رایکر اسنو زل زده بود به فنجان چای داغش. بخار از لبهی فنجان بالا میرفت و او در فکر فرو رفته بود. کریستِن، دوست صمیمی و دست راستش، روبهرویش نشسته بود و آرام جرعهای نوشید.









