دانلود رمان زنده باد پادشاه از KHAL HARA با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی بورسیه گرفتم تا سال آخر دبیرستانم را در سوییس بگذرانم، هرگز تصور نمیکردم قدم در دنیای تاریک یک روانی واقعی بگذارم. روگ رویال. از همان تیپ پسرهایی است که مادرها از همان اول هشدار میدهند: «هیچوقت بهش نزدیک نشو.» بیشازحد خوشچهره، ثروتمند بهشکلی اغراقآمیز، و از خانوادهای که بنیانگذاران همان مدرسهای هستند که من تازه در آن پذیرفته شدهام. فکر میکنی قلبم را به تپش میاندازد؟ شاید، ولی نه از عشق بلکه از ترس و خشم. از همان روز اول که تصادفی لیوان میلکشیکی را روی لباس گرانقیمتش ریختم، زندگیام را به جهنم بدل کرد. اما این مدرسه تنها شانس من برای ساختن آیندهای بهتر است. برای خودم و برای مادرم. من نمیگذارم مرا بشکند. من اجازه نمیدهم نابودم کند.
زیادی نداره»تایر با خونسردی گفت: «هیچ جذابیتی برام نداری.»ریس پوزخند زد. «لطفا.»تایر یهکم لحنشو جدی تر کرد. «علاقهای ندارم بهت.»ریس یه قدم آروم بهش نزدیک شد، دست تو جیب، سرشو خم کرد تا همسطحش شه. با صدای آروم اما پرطعنه گفت: «دروغگو.» تایر با یه پوزخند گفت: «دوستپسر دارم.»اون جمله، مثل یه شوک بود توی نگاه ریس. لبخندش محو شد، شونه هاش کشیدهتر شدن، نگاهش یخ کرد. یه جوری شد انگار اسباببازیشو ازش گرفتن قبل اینکه حتی بازش کنه. عضله ی فکش میپرید. با لحن سرد گفت:«خب اگه واقعا علاقه ای نداری، پس گفتن اسمت چه ضرری داره؟»گیرش انداخته بود. با یه حرکت منطقی گند زده بود توی موقعیت. حال اگه اسمشو نمیگفت، خودش یعنی یه علاقه ای داره.تایر یه لحظه لب پایینیشو جوید. نگاه ریس خیره شد به این حرکتش.
«اسمم تایره.»ریس اسمشو تکرارکرد، یه جوری که انگار طعمش داره میچسبه به زبونش. دستشو دراز کرد. «منم ریسام.» تایر دستشو نگرفت. «همون مکلی خوبه، مرسی. ما دوست نیستیم.»«خواهیم بود.» بعد سرشو بلند کرد و به سهتای ما که پشت سر تایر وایستاده بودیم نگاه کرد.«وقتی روگ کارشو با این رفیقتون تموم کنه، اون وقت به دوستای جدید نیاز پیدا میکنین.» سرشو یهذره کج کرد طرف من. «جهت اطلاعتون الن رسما اعلام کرده فصل شکار تو شروع شده. از این به بعد بدتر هم میشه.»خشک گفتم: «عالیه.»تایر غرید: «واقعا نمیتونی یه کاری کنی جلوشو بگیری بهجای اینکه وایسی و لبخند بزنی؟»«نه بیبی. کسی جلوش رو نمیتونه بگیره وقتی یکی رو هدف گرفته.»با تنفر نگاهش کردم. «و از این لذت میبری؟»با یه نگاه مرموز گفت: «از معنیای که پشتش هست خوشم میاد.»دیگه ادامه نداد.
لم داد به دیوار راهرو و با نگاه سنگینش زل زد بهم. تایر غرید: «به خدا انگار میخوای من یکی بزنم تو صورتت، مکلی. بگو ببینم چیکار داری؟»ریس از دیوار جدا شد، بازوهای تایر رو گرفت و کشید سمت خودش. حرکتی که در ظاهر دوستانه بود، ولی از اونجایی که پای ریس وسطه، احتمال مثل یه لمس تحریککننده بود.با صدای پچ پچ وار و نزدیک گفت: «خودت میدونی که تنها چیزی که میخوام اینه که حضورم توی زندگیت یه چیزی باشه که با گوشت و پوستت حسش کنی. تایر با عصبانیت دستاشو پس زد. «دستتو بکش کنار.»بعد من تکرار کردم: «خب حال چی میشه ؟»ریس شونه بال انداخت. «نمیدونم. فقط اینو میدونم که تا حال به هیچکس اینطوری واکنش نشون نداده بود. به هرحال، توجهش رو جلب کردی.» قلبم رفت تو حلقم، ولی خودمو زدم به اون راه. «همونطور که گفتم،عالیه.»ریس اومد کنارم، بازوشو انداخت دور شونهم و یه فشار داد.
«لبخند بزن عزیزم، من ردیف جلو دارم نمایش تو رو میبینم. یه کم جذابش کن برام.»«ریس.»اون یه کلمه مثل شلاق خورد وسط حرفمون و همه چی رو برید.روگ وایساده بود جلوی ما. انگشتای دست راستش روی پاش ریتم میزدن. نگاه بی انتهاش اومد سمت من، از بال تا پایین اسکنم کرد، بعد سرش چرخید به سمتی که دست ریس هنوز روی شونه م بود. چشماش تیرهتر شدن. هوا اطرافش سرد شد. فکش از زور فشار قفل شده بود. ریس بی هیچ حرفی بازوشو از دورم برداشت. تایر با لحن نیشدار گفت: «بدو مکلی، اربابت صدات کرده.»ریس هم برگشت و گفت: «دوست پسرتو بیخیال شو، خوشحال میشم نشونت بدم اینجا کی صاحب کیه.»و راه افتاد کنار روگی که هنوز عصبی بود.باورم نمیشد دعوا راه نینداخت. معمول وقتی اونقدر حالش خرابه، همیشه یه درگیری پیش میاد. نرا گفت: «تایر، اون صحنه کوفتی چی بود دیگه؟»تایر نفسشو داد بیرون.