دانلود رمان معانقه از مهری هاشمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیرین برای نجات زندگیاش مجبور شد کارهایی کند که از نگاه همه، اشتباه و نابخشودنی به نظر میرسید. او با شکستن همهی قواعد، پای یک زندانی را به آزادی باز کرد و همین تصمیم مسیر زندگیاش را به کلی تغییر داد. او مردی است خشن، غیرتی و سرسخت؛ کسی که هیچ شباهتی به مردان ثروتمند و ظاهرساز اطراف شیرین ندارد. برخلاف آنها، از دل پایینشهر آمده و حتی حرف زدنش هم با بقیه فرق میکند. اکنون شیرین تصمیم دارد او را به همه معرفی کند، بیپروا دست در دستش بگذارد و به دنیا نشان بدهد. اما همین انتخاب رازهایی را آشکار میکند که همه را در بهت و وحشت فرو میبرد… و ماجرا ضربان قلب هر خوانندهای را تندتر میکند.
قطعاً بعد تموم شدن اين كار مسعود رو حسابي تنبيه ميكردم كه جاي اينكه خودش بياد من رو فرستاده بود و حالا انتظار داشت عصبيم ميكرد. نيم نگاهي به تعداد كم آدمايي كه اون اطراف پرسه ميزدن انداختم، تو اين ذل آفتاب يا بيكار بودن يا مثل من انتظار كسي رو ميكشيدن. صداي ملوديه گوشيم كه تو فضاي ماشين پخش شد، نگاهم رو از اون در بزرگ سبز رنگ گرفتم و گوشي رو از روي صندلي كناري برداشتم. با ديدن اسم الناز چشم هام رو توي كاسه چرخوندم و با بيحالي جواب دادم: – ها؟ -ها و كوفت، پسره اومد؟ باز به در نگاه كردم و جواب دادم: – حالا از كجا ميدوني پسره؟ – خب حالا الان بگم مرتيكه تو خيالت راحت ميشه؟ فاز چي برداشتي وقتي غلطي كه داري ميكني از نظر من اشتباه محضه؟ سري به تأسف تكون دادم و آفتابگير سمت خودم رو پايين دادم. از پشت عينك دودي هم داشتم كور ميشدم.
– مگه راه ديگه اي داشتم عزيزم؟ تو رو خدا آيه ي يأس نخون، خودم پر از استرسم. صداي تق و توقي كه از اونور خط ميومد با نفس عميقش يكي شد و گفت: – باشه دهنمو ميبندم، نيومد حالا مردم از نگراني؟ خواستم با يه نه عصبي جوابش رو بدم اما صداي باز شدن در ريلي زندان باعث شد چشم هام درشت بشه و تند تند بگم: – واي الناز در باز شد. كمي مكث كرد، انگار مثل من يادش رفت نفس بزنه و در آخر هيجان زده گفت: – خب خب… چه شكليه؟ وحشتناكه آره؟ يا خدا آخه كي تو زندان دنبال حل كردن مشكلش ميگرده، گوش داره يا بريدنش، جون بكن شيرين. عينك آفتابيم رو تا نوك بينيم پايين كشيدم و همه ي تنم چشم شد واسه شكار مردي كه داشت از تاريكيپاش رو بيرون ميذاشت. تا چند ثانيه ديگه تو ديدم قرار ميگرفت و ميفهميدم بالاخره قرار بود با چي مواجه بشم، اصلاً از نظر ظاهر مورد تأييد قرار ميگرفت يا نه؟
بيرون اومد و اولين چيزي كه نظرم رو جلب كرد قد زيادي بلند و هيكل درشتش بود. يه پوتين مشكي سربازي تنش بود كه شلوار اسلش سبزش رو توش گذاشته بود. نگاهم رو از اون تيشرت توسيِ رنگ و رو رفته بالا كشيدم و روي سينهي زيادي پهنش هيچ مكثي نكردم، اما با ديدن چهره ش وا رفته تو جام نشستم كه الناز باز به حرف اومد: -اي لال بميري بگو ببينم ديديش؟ نگاه از اون مرد گرفتم و خيره به رو به رو گفتم: – اين نيست الناز، يارو شبيه مدلاست اصلاً بعيد ميدونم زنداني باشه، بيشتر شبيه مربي بوكسه. پوف كلافه اي كشيد و من باز به اون مرد نگاه كردم، اون وسط بلاتكليف ايستاده بود و ساك سبز رنگش رو روي شونه ش انداخت. – من برم به كارام برسم، شيرين بهم خبر بده منتظرم. نگاه اون مرد روي ماشين نشست و من با عجله با يه خداحافظ سر سري تماس رو قطع كردم.
كف دستش رو بالا آورد و بهش نگاه كرد. چند قدم جلو اومد، سرش رو واسه ديدن پلاك ماشينم خم كرد و زير لب يه چيزي رو زمزمه كرد. همچنان متعجب بهش خيره بودم. كه با قدم هاي شمرده سمت ماشين اومد و من هر لحظه تعجبم بيشتر از قبل ميشد، واقعاً داشت ميومد سوار بشه؟ شايدم سؤالي چيزي داشت، يا مثلاً ميخواست برسونمش. كنار شيشه كه رسيد خم شد و دو تقه به شيشه زد. از اون حالت منگ بيرون اومدم و كليد بالابر شيشه رو فشار دادم. همچنان دستش با ساك روي شونه ش بود، خيره به من گفت: – شيرين مددي؟ يه تاي ابروم رو بالا انداختم، اسمم رو گفته بود و هر لحظه بيشتر داشتم گيج ميشدم، يعني اين بود؟ همون مرد سر تراشيدهي خشن با صورت پر از خط و خش؟ پس اين چرا اصلاً شبيه تصوراتم نبود؟ امكان نداشت اين صورت پوست صاف زير اون حجم ريش فندقي واسه يه زنداني باشه؟