دانلود رمان پسر عمه از انلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دربارهی دختری است که قلبش به پسر عمهاش گره خورده و رابطهای پیچیده و پرتنش میانشان شکل میگیرد. وقتی متوجه میشود که حامله است، تصمیم میگیرد بچه را سقط کند، اما اتفاقاتی غیرمنتظره مسیر زندگی او را تغییر میدهد و او را مجبور میکند با عواقب انتخابهایش روبهرو شود…
خسته شده بودم و تصمیم گرفتم یکم بخوابم که خیلی زود هم خوابم برد وقتی بیدار شدم توی یه جای خیلی گرم و ابش راحت بودم که دیدم خونه ی اردلانه همونی که دفعه ی قبل هم باهم اومده بودیم و روی همون تختی بودم که باهم روش میخوابیدیم بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم که آرایشم یکم پخش شده بود اول لباس هامو عوض کردم چون سرد بود یه شلوار لگ مشکی پوشیدم با یه دورس مشکی و صورتم رو هم شستم تا آرایشم پاک بشه و بعدش مرطوب کننده زدم و رفتم پایین مامان اینا تو آشپز خونه بودن و بابا و شوهر عمه و اردلان هم داشتن حرف میزدن یجورایی انگار بحث جدی بود رفتم تو آشپزخونه _ خانوم ها کمک نمیخواید ؟ ساعت خواب دخترم بالاخره بیدار شدی _ آره مامان فق چجوری اومدم داخل یادم نیست اردلان بچم بغلت کرد آورد تو دلم برای این کارش قربون صدقش رفتم ولی زیاد نشون ندادم.
مامان چایی رو داد دستم که ببرم برای بابا اینا _ بفرمایید اردلان با صدام برگشت روب من و به سر تا پام نگاه کرد دخترم خوش اومدی ساعت خواب بلخندی زدم و چایی هارو تعارف کردم و همه برداشتن عمه جان با اردلان برید یه چند تا وسیله هستش اونا رو بیارید مرسی _ باشه _ اردلان میایی یه لحظه _ اومدم _ جانم _ عمه گفت یه چند تا وسیله هست بریم اون هارو بیاریم باشه ای گفت و رفتیم بیرون داشتیم وسایل هارو میاوردیم _ تو منو گزاشتی روی تخت _ آره _ مرسی به اطراف نگاه کردم دیدم کسی نیست سریع خم شدم و لبشو بوس کردم مثل خودم با تعجب به اطراف نگاه کرد _ ای دختر شیطون لبخندی زدم و باهم وسایل رو بردیم داخل و مشغول کمک کردن به مامان اینا شدم غذا هارو روی میز چیدم و همه رو صدا کردم و مشغول غذا خوردن شدیم ولی این حالت تهوع منو ول نمیکرد و سعی میکردم خیلی ظایع نشون ندم.
ولی نمیتونستم و به زور تشکر کردم و رفتم توی اتاق و انقدر بهم فشار آورد که مجبور شدم همه رو بیارم بالا که دستی روی سرم نشست و داشت موهام رو نوازش میکرد برگشتم دیدم اردلان با چشم های غمگین داره بهم نگاه میکنه _ چی شده فداتشم _ هیچی یکم حالت تهوع داشتم بلندم کرد و دست و صورتم رو شست و توی آینه به خودم نگاه کردم صورتم کامل رنگش زرد شده بود و از این میترسیدم مامان نیاد بالا و یهو بفهمه همه چیز رو اردلان منو از دستشویی آورد بیرون و گزاشت روی تخت خودش هم کنارم نشست و دستم رو گرفت _ ازت معذرت میخوام باید حواسم رو جمع میکردم که تو انقدر اذیت نشی و با حرفش روی دستم رو بوسید _ من حالم خوبه عشقم این بچه ام از کسیه که دوسش دارم و هرچی ام بشه با جون و دل قبولش دارم _ تو بهترین مامان دنیایی 🙂
_تو ام بهترین بابای دنیایی 🙂 _ نظرت چیه یکم حالت بهتر شد آتیش روشن کنیم و خوراکی بخوریم و اصن هرچی شما بگی سریع از جام بلند شدم و نشستم _ آره بریم _ نگاش کن چه حالش خوب شد سریع _ بله من حالم خوبه _ یکم استراحت کن تا من همه چیز رو ردیف کنم و خبرت میکنم که بیایی خانومم _ ردیفه شوهری خم شد و روی موهام رو بوسید و رفت از اتاق بیرون با خودم فکر میکردم که قراره چی بشه و چه اتفاقی بیوفته ولی اردلان گفت تو همین ماه ها قراره جمعش کنه و ازدواج کنیم جدیدن هم هورمون هام بهم ریخته تا یکی چیزی میگه قاطی میکنم بیخیال فکر کردن شدم و بلند شدم تا یکم به خودم برسم آرایش کردم تا قیافم از حالت زرد بودن بیاد بیرون و کسی شک نکنه و لباسم هم با تیشرت بلند و یه شلوارک که تا زیر زانو هام بود که رنگش هم سبز بود عوض کردم و کتونی هام رو پوشیدم.