دانلود رمان تقاص عشق از نازنین تاتار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازنین دل در گرو عشق بنیامین، پسر داییاش، دارد؛ اما باور دارد که این احساس تنها از سوی اوست و پاسخی در کار نیست. برای بیدار کردن حس بنیامین، تصمیم میگیرد با فرد دیگری وارد رابطه شود؛ تصمیمی که سرآغاز ماجراهایی پیشبینیناپذیر میشود.
با یه حرکته کاملا ناگهانی ماستارو تف کرد روی بنیامین…. جیغ کشیدم بنفشاااااااا… نمیدونی چه وضعی شد که…. بنیامین محکم چشماشو بست… خدارو شکر روی صورتش نپاچیده بود… فرهاد پقی زد زیره خنده… محکم به بازوش زدم غش غش خندیدم… نازنین دوره لب و دهنش تمام ماستی شده بود…قهقهمون کله خونه رو روی سرش گذاشته بود.. بنیامین سیخ شده بود… نازنین کمی به سمته بنیامین مایل شده بود هنوز توی بهت بود….چشماش درشت شده بود قده گردوو بنیامین صورتش به نشونه ی چندش جمع شده بود. با یه حرکته کاملا ناگهانی بنیامین با حرص دوید سمته من! جیغ کشیدم و ا آشپزخونه بیرون پریدم.. نازنینم دنباله فرهاد میکرد.. حالا این بدو….من بدو نازنین️️️ یه نگاه به ساعت دیواریه گوشه ی پذیرایی انداختم . ساعت 12شب بود. حوصلم بدجوری سر رفته بود…
روی مبلی دونفره کناره محسن نشسته بودمو داشتم به ناخونام ور میرفتم. همه جا سکوت بود..هرکی مشغوله یه کاری بود. رضا و مهسا با سنگ یه قل دوقل بازی میکردن. میلاد و سبحان تخته بازی میکردن. شیش تا از زنا حرف میزدن و غش غش میخندیدن. نیلوفر سرش تو گوشیش بود…فرید زیره پتو کناره فربد دراز کشیده بود و داشت با لذت به حرفای پریا گوش میداد. و اما محسن.. محسن یکی از بچه های دانشگاه بود که خیلی بهش نزدیک بودم…نگاهش روی یه جا خیره مونده بود.. رده نگاهشو دنباله کردم تا رسیدم به آفتاب… (آفتاب اسمه ها) لبخندی شیرین روی لبام جا خوش کرد… بدونه این که نگاهمو از محسن بگیرم سریع انگشتای پامو فرو کردم توی پهلوی بنیامین که پایینه پام روی زمین نشسته بود.. خودشو عقب کشید و با حرص نگاهم کرد.. نیم نگاهی به میلاد انداختم…اصلا حواسش بهم نبود.
دولا شدم و سرمو بردم کناره گوشش و یواش گفتم : محسنو نیگا! رده نگاهمو دنبال کرد تا به محسن رسید. آروم گفت : خب؟! لبخند زدم : خب به جمالت…رده نگاهشو دنبال کن. رده نگاهشو دنبال کرد تا رسید به آفتاب. چشماش درشت شد. آفتاب دختر عموی بنیامین بود و البته یکی از دوستای صمیمیم توی باشگاهه بسکتبال! بنیامین ناباور زمزمه کرد : نهههههههه! درست مثله خودش با لحنی کشدار زمزمه کردم : آررررررره ! نگاهم کرد و گفت : اینا اصن نمیخورن به هم باو! ابرویی بالا انداختم : مهم آقا داماده که پسندیده…حالا نوبته توئه روی عروس کار کنی! خندید : چی میگی دیوونه ؟؟؟ پوفی کشیدم : اولن که خودتی دومن نه نیار بنیامین …..هم آفتاب دختره خوبیه هم محسن! با حرص به محسن خیره شد. با یه حرکته کاملا غیره منتظره و ناگهانی دمپاییه عروسکیمو از پام بیرون کشید و پرت کرد سمته محسن.
خورد توی سرش! نگاهشو سریع از آفتاب گرفت و صورتش از درد جمع شد…. داد زد : آآآآآآآآآآآآآآی….کی بود؟؟ فرهاد غش غش خندید و گفت : بنیامین ! محسن کلافه به بنیامین خیره شد. دمپاییو برداشت و دوباره پرت کرد سمته بنیامین. بنیامین جا خالی داد. دمپایی محکم خورد توی سره من. دادم رفتم هوا : چتوووووونه؟؟ نیامین اخم کرد و رو به محسن گفت : هوووووو….حواستو جمع کن محسن ابرویی بالا انداخت : تو اول زدی! بنیامین : زدم تا به خودت بیای….حواست به چشمات باشه! چشمکی زد و اشاره به آفتاب کرد.. اخمای محسن وا شد…. شیطون خندید…تازه فهمید که لو رفته. چشمکی زد و از لای دندوناش غرید : کصاااافتاااا نگاهم لغزید روی میلاد. اخم کرده بود…اما اصلا برام مهم نبود….به درکککک! داشتیم حکم بازی میکردیم….چهار نفره…منو فرهاد باهم یار بودیم و نیلوفرو بنیامینم باهم دوبه دو روبروی فرهاد نشسته بودم…