دانلود رمان یمناربا از فاطمه خرمیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یُمنا، دختر دبیرستانی، در اوج شادی و شور نوجوانیاش گرفتار کابوسی میشود. راننده سرویس مدرسهاش او را ربوده و به بدترین شکل ممکن مورد آزار و اذیت قرار میدهد. این مرد برای یُمنا نه تنها غریبه است، بلکه تبدیل به سمبلی از نفرت و درد میشود، کسی که زندگی آرام و بیدغدغهاش را برای همیشه تغییر میدهد.
ذوقِ کمِ صداش رو حس کردم:چه جالب.نه ندیده بودم، من همیشه از در پشتی مدرسه رفت و آمد می کنم. نه،در حقیقت جالب نبود. مهمون ناخونده نوک بینی ام نشست.چشمام رو باریک کردم و تصویر تارش رو دیدم که دستاش رو به هم میمالید. کمی تو جام تکون خوردم تا بیخیالم بشه.اما انگار نه انگار. دستی به بینی ام کشیدم و بالاخره رفت. -خب،چیز دیگه ای هم هست که بخوایید بدونید؟ مِن مِن کرد:می…خواستم،میخواستم راجع به پدر بچه ها بدونم. پس نمیدونه که امیر فوت شده. تاحالا خبر مرگ کسی رو نداده بودم.مکالمه ی ملال آوری بود. -راستش چندسالی می شه که پدرشون فوت کردن. چند ثانیه ای گذشت و صدایی ازش بلند نشد.سکوت مطلق بینمون رو با صدا زدنش شکستم:خانم خلیفه؟ بینی اش رو بالا کشید. پس داشت گریه می کرد. -من متاسفم.
خلیفه:تو برای چی دخترم؟تاسف و حسرت سهمِ من و اَعمالِ منه. بغض و پشیمونی تو آهنگ صداش مشهود بود.بلد نبودم دلداریش بدم. خلیفه:برو دخترم،مزاحمت شدم. ممنون بابت وقتی که گذاشتی. -خانم حالتون خوبه؟مثل اونشب حالتون بد نشه. خلیفه:نه عزیزم دارو هامو مصرف می کنم.برو به زندگیت برس. -چشم،مراقب خودتون باشید،شبتون بخیر. اون هم در مقابل شب بخیری گفت و تماس رو قطع کرد. بیست و سه دقیقه و چهل ثانیه تماسمون طول کشید.آمار بیست و اندی سالِ یک خانواده رو در عرض بیست دقیقه برای مادرِ همون خانواده شرح دادم. چه دنیای عجیبی. پوفی کردم و از جام بلند شدم. میخواستم ببینم بهنام در چه حالیه. همینکه در رو باز کردم،چشمای بهنام مقابلم قرار گرفت.با دیدنش بی اختیار هیینی کشیدم و دستم رفت روی قلبم. متعجب پرسید:چرا ترسیدی؟ با تته پته گفتم:خب..تو..چرا..برای چی؟
اما سریع زدم اون کانال و با پررویی ادامه دادم:فالگوش ایستاده بودی؟ با چشمای حلقه شده به خودش اشاره کرد جواب داد:من؟برای چی باید فالگوش وایستم؟ یعنی ممکن بود حرفام رو شنیده باشه؟ -خب دم اتاقم بودی. بهنام:فقط میخواستم ببینم بیداری یانه؟ نگاهی به گوشی که دستم بود انداختم. -تازه ساعت دهه ،من کی این وقت شب میخوابم؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:به هرحال من قصد تجسس نداشتم. احتمالا یادش رفته بود قهره.زبونش باز شده بود. موشکافانه درحال بررسی صورتش بودم تا راست و دروغ کلامش رو از چشمای پرحرفش بخونم که دستش بلند شد و کنار لب هام نشست. انگار سعی داشت چیزی رو پاک کنه. شروع شد. بی جنبه بازی های یمنای شل و ول شروع شد. -چیکار می کنی؟ بهنام:چرا اینجات طوسیه؟ طوسی؟آهان. -احتمالا وقتی لاکم خشک نشده بوده به صورتم دست کشیدم.
چیزی نیست. بعد هم خیلی جدی دستش رو پس زدم. نگاهم رو از چشماش گرفتم،چون میدونستم وقتی نگاهم بهش باشه درست نمیتونم حرفم رو بزنم. -ما یه قراری باهم داشتیم.اینکه لمسی بینمون نباشه. معذب شد،این رو از این پا و اون پا کردنش فهمیدم. بهنام:من قصد بدی نداشتم،فقط… پریدم بین حرفش:میدونم.مهم نیست. قدمی عقب برداشتم و در رو تا نیمه بستم اما با یادآوری چیزی دوباره بازش کردم و گفتم:این رو به امیر هم بگو. و بعد در رو بستم. چندروزی بعد از مکالمه مون،مریم بهم پیام داد و شماره ی بهزاد و هنگامه رو خواست. فکر کنم بی توجهی ها و کم محلی های بهنام به مادرش جواب داده بود و مریم فهمیده بود که بهنام مایل نیست باهاش ارتباط داشته باشه. سومین ماهِ بهار هم درحال سپری شدن بود و سعی می کردم خودم رو مشغول درس و تست زدن کنم و زیاد درگیر بهنام نباشم.