دانلود رمان بگذار لیلی بمانم از شیوا نوری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باز صدای فینفینت بلند شد! با صدایی که مطمئن بودم میشنود، گفتم و با حرص شیر آب را بستم. اما او حتی لحظهای مکث نکرد. سیل اشکهایش بیوقفه جاری بود و بیاعتنا به اعتراض من، آزادتر و بلندتر از قبل گریه میکرد.
میشه بهم بگی مدارکی که ازت میخواد چیه؟ به اون مسئله ای که اون شب گفتی بهتره من ندونم مربوط میشه. مگه نه؟ نگاه از صورتم برداشت و روی تاب صاف نشست. از آنجایی که حس میکردم سکوتش پر از تردید است، اصرار کردم: –میخوام بدونم امید. لطفا. از ظهر فکرم درگیرشه. انگار موفق شدم. نفسش را با ضرب بیرون فرستاد و دستش را مشت کرد. باد کم جانی که وزید، بوی عطر ناب او را با خودش همراه کرد و توی صورت من نشاند. دگرگونی حالش و آن جدیتی که در نیمرخش مشاهده میشد، باعث میشد به خودم اجازه ندهم که سرم را دوباره روی شانه اش بگذارم و ریه هایم را مملو از عطر تنش کنم. –قضیه به دو سال پیش مربوط میشه. لبخند پر در ِد روی لبانش را با وجود سایه روشن فضای حیاط میدیدم. تمام دقتم را در گوشه ایم جمع کردم و او با همان نگاه پایین افتاده ادامه داد: –از موتورخونه ی بیمارستان یه جنازه پیدا شد.
نیما برام پاپوش درست کرده بود. با یه سناریوی بی نقص و یه برنامه ریزی دقیق. میخواست اعدام شدنمو ببینه . برای خارج شدن از شوک، ساعت های متمادی وقت نیاز داشتم. باید اعتراف کنم هر باری که امروز به علت اخاذی بهبهانی فکر کرده بودم، حتی یک احتمال ناچیز هم نداده بودم قضیه یک چنین جنایتی بوده باشد. مبهوت پرسیدم: –توی بیمارستان هزاران نفر رفت و آمد میکنه. کار هر کسی ممکن بوده باشه. چرا به تو مضنون شدن؟ –دلیل زیاد داشت. یکیش دسته کلیدم بود که به عنوان مدرک فیزیکی ضبط شد. چند روز قبل از اینکه پلیسا بریزن توی بیمارستان، من دسته کلیدمو گم کردم. وقتی مقتولو توی موتورخونه پیدا کردن، دسته کلید منم اونجا افتاده بود. پر بودم از یک دلهره و غمی که عجیب روی سینه ام سنگینی میکرد. بهبهانی واقعا هیولای خوف برانگیزی بود. آب دهانم را بلعیدم و آهسته پرسیدم: –مقتول، کی بود؟ میشناختیش؟
سر بالا انداخت. –نمیشناختمش. اما بعد فهمیدم یه زن فاحشه بوده. با آمپول هوا کشته شده بود. همه چیزو یه جوری صحنه سازی کرده بودن که انگار قتل چند ساعت قبل از اومدن پلیس و توی همون موتورخونه اتفاق افتاده . نفسی عمیق کشید و بازدمش را عمیق تر رها کرد . –اگه الان اینجام همه اش به لطف سهرابه. هر چی در توان داشت گذاشت تا ادله ی کافی جمع کرد و بالاخره تبرئه شدم. پزشکی قانونی هم ثابت کرد که جنازه از یه جای دیگه به موتورخونه ی بیمارستان منتقل شده. اما همچنان پرونده بازه. دایرهی جنایی نتونسته قاتلو پیدا کنه. سرش به طرفم چرخید و نگاهش به نی نی هراسان چشمانم دوخته شد. و نگاه من درست به اندازهی زخمی که او از بهبهانی خورده بود و رنجی که یحتمل در آن دوران کشیده بود، بغض داشت. شانه ای بالا انداخت و گفت: –پام به کلانتری، دادگاه، بازداشتگاه و حتی زندان باز شد.
اما بیش تر از همه ی اینا میدونی چی درد داشت؟ زبانم از در ِد نگاه و زهرخند لبانش در کام نمیچرخید. آهسته سر به دو طرف تکان دادم و او گفت: –اینکه تا اون موقع فکر میکردم فقط میخواد خودشو گول بزنه که هستی بهش خیانت نکرده. اما اون موقع فهمیدم واقعا منو مقصر میدونه. فهمیدم برای انتقام گرفتن از من، دست به هر کاری میزنه. حتی دستشو به خون آلوده میکنه. –خودش… نمیدانم از کجا فهمید چه میخواهم بگویم. میان حرفم با تلخند گفت: –خودش عامل جنایت نیست. اما خب چه فرقی میکنه؟ قاتلو اون اجیر کرده. مدارکی که امروز ازم میخواست، نشون میداد قتل کار کیه. پلیس با یه بازجویی ساده از متهم به نیما میرسید و اون اینو میدونست. حالا میفهمیدم. حالا میفهمیدم چه چیزی تا این حد باعث هراس امید شده بود که میخواست مرا نزدیک خودش نگه دارد. آزاد بودن دیو دو سری مثل بهبهانی، به اندازه ی کافی رعب آور بود.